رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شیخ محمّدحسین کاظمی می‌گوید: در نخستین روزهای ریاستِ عامّة شیخِ انصاری، پس از نماز عشا داخل حرم مطهّر می‌شدم و پشت به‌درِ حرم و رو به‌ضریحِ مطهّر، به‌دیوار تکیه می‌کردم و زیارت می‌خواندم. شبی شیخ مرا در حرم دید. آهسته کیسه پولی در دستم گذاشت و آهسته فرمود: نصف مبلغ برای خودت باشد و بقیه را میان شاگردانت تقسیم کن. این سخن را گفت و رفت. وقتی به‌خانه بازگشتم و پول را شمردم، دیدم همة آن با قرضی که بر ذمّه‌ام بود، و زمان ادای آن رسیده بود، برابر است. با خود گفتم تمام آن را به‌طلبکار خود می‌دهم و کم‌کم نصفِ آن مبلغ را (که شیخ به‌من داده است) از جای دیگر، به‌شاگردان می‌رسانم. این فکر را به‌کسی اظهار نکردم. شبِ دیگر که به‌حرمِ مطهّر مشرف شدم، و در همان مکانِ شبِ گذشته ایستاده بودم، شیخ از نزدیک من گذشت و آهسته در گوشم فرمود: نه شیخنا، شما سهمِ شاگردان را از این پول بدهید، من باز به‌خودِ شما پول می‌دهم. این را فرمود و رفت. از این پیشامد دانستم که شیخ از ضمیرِ من آگاه شده است. از خیالِ خود برگشتم و مقامِ شیخ را بهتر شناختم. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص53، به‌نقل از زندگانی و شخصیّتِ شیخ انصاری، ص120- دارالسّلام در احوالات حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، شیخ محمود عراقی، ص551.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

فرزندِ حاج سیّدعلیِ شوشتری، می‌گوید: در سال 1260 ه. ق. که مرض وبا در نجفِ اشرف شایع بود، مرحوم پدرم شب‌هنگام به‌این مرض دچار شد. چون حالتِ وی را پریشان دیدم، از ترس آن‌که مبادا از دنیا برود و شیخ انصاری به‌دلیل خبر ندادنِ به‌او، ما را سرزنش کند، چراغی روشن کردم تا به‌منزلِ شیخ بروم و از مرض (پدرم) آگاهش سازم. پدرم گفت: چه خیال دارید؟ گفتم: می‌خواهم بروم و شیخ را خبر کنم. فرمود: لازم نیست، الآن تشریف می‌آورد. چیزی نگذشت که درِ خانه را کوبیدند. پدرم فرمود: شیخ است؛ در را باز کنید. وقتی در را گشودم، شیخ و خادمش، ملارحمت‌اللّه، را دیدم. شیخ فرمود: حاج سیّدعلی چگونه است؟ گفتم: حال که مبتلا شده است، خدا رحم کند. فرمود: إن‌شاءَاللّه باکی نیست و داخل خانه شد. چون سیّد را نگران و پریشان دید، فرمود: نگران نباش، إن‌شاءاللّه خوب می‌شوی. سیّد عرض کرد: از کجا می‌گویی؟ فرمود: من از خدا خواسته‌ام که تو پس از من زنده باشی و بر جنازه‌ام نماز بگزاری. گفت: چرا این را خواستی؟ فرمود: حال که شد و به‌اجابت نیز رسید. سپس نشست و با هم قدری سؤال و جواب و مزاح کردند و رفت. فردای آن روز، شیخ پس از پایانِ درس، بر بالای منبر، فرمود: می‌گویند حاج سیّدعلی مریض است؛ هرکس که می‌خواهد به‌عیادتِ او برود با من بیاید. سپس از منبر پایین آمد و با جمعی از طلاب تشریف بردند. وقتی شیخ وارد خانه شد، مانند کسی که خبر نداشته باشد، از سیّد احوال‌پرسی کرد. (فرزندِ حاج سیّدعلیِ شوشتری، می‌گوید:) خواستم به‌شیخ انصاری عرض کنم که شما دیشب این‌جا بودید و از حالِ سیّد آگاهید، ولی سیّد انگشت به‌دندان گزید و به‌من اشاره کرد. من هم سکوت کردم. پس از چندی حالِ سیّد خوب شد و او زنده بود تا این‌که شیخ از دنیا رفت و بنابر وصیّتش، بر پیکرِ شیخ انصاری نماز گزارد. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص51، به‌نقل از زندگانی و شخصیّت شیخ انصاری، ص119، به‌نقل از فرزند حاج سیّدعلی شوشتری؛ دارالسّلام در احوالات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، شیخ محمود عراقی، ص551.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

شیخِ انصاری، در شب‌های جمعه، مجلسِ روضه‌ای داشت که به‌حاضران، نان و آب‌گوشتِ ساده میداد. یکی از شاهزادگانِ قاجار، که به‌عتبات رفته و در همسایگیِ بارگاهِ امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام به‌توبه و عبادت پرداخته بود، شبی به‌مجلس شیخ رفت. مانندِ همیشه پس از روضه، سفرة شام را گستردند و ظرف‌های آب‌گوشت را جلوی مردم گذاشتند. شاهزادة نازپرورده که به‌چنین غذایی عادت نداشت، با کراهت، اندکی از آن را خورد، ولی پس از پایانِ جلسه، هنگامِ خداحافظی به‌شیخ گفت: اگر شما این روضه را برپا نکنید و این شام را ندهید، امام حسین علیه‌السلام از شما گله نخواهدکرد. شیخ، در پاسخ فرمود: من نیز از نیامدنِ امثالِ شما به‌این مجلسِ روضه، گله‌ای نخواهم داشت. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص48، به‌نقل از استادالفقها، ص171.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در سفری، شیخ انصاری با گروهی از طلبه‌ها در زورقی (کشتیِ کوچکی) نشسته بودند. پس از پیمودن مسافتی کوتاه، زورق به‌سببِ سنگین بودن، نزدیک بود در رودخانه غرق شود. صاحبِ زورق گفت: هرکس شنا می‌داند، خود را به‌آب اندازد و به‌ساحل رساند. شیخ، بی‌درنگ برخاست، لنگی به‌کمر بست و در آب پرید و به‌سوی ساحل شنا کرد. همگی با نگرانی و شگفتی به‌او می‌نگریستند، ولی شیخ، تا ساحل شنا کرد و از آب بیرون آمد. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص47، به‌نقل از استادالفقها، ص171.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

یکی از درباریان که فردِ سرشناسی بود، خدمت شیخ انصاری رسید. وقتی زندگیِ زاهدانة شیخ را دید، با تجلیل بسیار از شیخ، از حاج ملاعلی کنی انتقاد کرد و گفت: او ثروتمند است و با شما خیلی فرق دارد. شیخ انصاری خیلی ناراحت شد و فرمود: باید از این حرفت استغفار کنی. میانِ من و او خیلی فاصله است. من سر و کارم با طلبه‌ها است و اگر بخواهم در رفاه زندگی کنم، طلبه‌ها به‌درس خواندن رغبتی نشان نمی‌دهند. باید سطحِ زندگیِ من با وضع آن‌ها هماهنگ باشد، ولی حاج ملاعلی کنی سر و کارش با شما سلاطین و اشراف است. او باید آن‌گونه باشد و من هم باید این‌گونه زندگی کنم. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص47، به‌نقل از ابعاد شخصیت شیخ انصاری، ص16.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

شیخ انصاری عادت داشت که در بازگشت از جلسة تدریس، نخست نزد مادرش می‌رفت و برای به‌دست آوردن دل او، با وی سخن می‌گفت. هم‌چنین از حکایت‌های مردمِ پیشین و زندگی آنان می‌پرسید و مزاح می‌کرد تا مادر را بخنداند. سپس به‌اتاق عبادت و مطالعه می‌رفت. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص46، به‌نقل از زندگانی و شخصیّتِ شیخ انصاری، ص80؛ سیمای فرزانگان، ص428.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَالَ‌ مُسْلِمٌ الْغَلَابِیُّ: جَاءَ أَعْرَابِیٌّ إِلَى النَّبِیِّ صلّی الله علیه و آله وسلم، قَالَ: فَقَالَ: وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ، لَقَدْ أَتَیْنَاکَ وَ مَا لَنَا بَعِیرٌ یَئِطُّ وَ لَا غَنَمٌ یَغِطُّ، ثُمَّ أَنْشَأَ یَقُولُ:

أَتَیْنَاکَ یَا خَیْرَ الْبَرِیَّةِ کُلِّهَا     لِتَرْحَمَنَا مِمَّا لَقِینَا مِنَ الْأَزْلِ‌

أَتَیْنَاکَ وَ الْعَذْرَاءُ یَدْمَى لَبَانُهَا      وَ قَدْ شُغِلَتْ أُمُّ الصَّبِیِّ عَنِ الطِّفْلِ‌

وَ أَلْقَى بِکَفَّیْهِ الْفَتَى اسْتِکَانَةً     مِنَ الْجُوعِ ضَعْفاً مَا یُمِرُّ وَ مَا یُحْلِی‌

وَ لَا شَیْ‌ءَ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ عِنْدَنَا     سِوَى الْحَنْظَلِ الْعَامِیِّ وَ الْعِلْهِزِ الْفَسْلِ‌

وَ لَیْسَ لَنَا إِلَّا إِلَیْکَ فِرَارُنَا      وَ أَیْنَ فِرَارُ النَّاسِ إِلَّا إِلَى الرُّسْلِ‌

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وسلم لِأَصْحَابِهِ: إِنَّ هَذَا الْأَعْرَابِیَّ یَشْکُو قِلَّةَ الْمَطَرِ وَ قَحْطاً شَدِیداً، ثُمَّ قَامَ یَجُرُّ رِدَاءَهُ حَتَّى صَعِدَ الْمِنْبَرَ، فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَیْهِ‌ وَ کَانَ مِمَّا حَمِدَ رَبَّهُ أَنْ قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی عَلَا فِی السَّمَاءِ فَکَانَ عَالِیاً وَ فِی الْأَرْضِ قَرِیباً دَانِیاً أَقْرَبَ إِلَیْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ، وَ رَفَعَ یَدَیْهِ إِلَى السَّمَاءِ وَ قَالَ: اللَّهُمَّ اسْقِنَا غَیْثاً مُغِیثاً مَرِیئاً مَرِیعاً غَدَقاً طَبَقاً عَاجِلًا غَیْرَ رَائِثٍ نَافِعاً غَیْرَ ضَائِرٍ تَمْلَأُ بِهِ الضَّرْعَ وَ تُنْبِتُ بِهِ الزَّرْعَ وَ تُحْیِی‌ بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها. فَمَا رَدَّ یَدَیْهِ إِلَى نَحْرِهِ حَتَّى أَحْدَقَ السَّحَابُ بِالْمَدِینَةِ کَالْإِکْلِیل وَ الْتَقَتِ السَّمَاءُ بِأَرْدَافِهَا وَ جَاءَ أَهْلُ الْبِطَاحِ‌ یَضِجُّونَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، الْغَرَقَ الْغَرَقَ! فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لَا عَلَیْنَا، فَانْجَابَ السَّحَابُ عَنِ السَّمَاءِ، فَضَحِکَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ قَالَ: لِلَّهِ دَرُّ أَبِی طَالِبٍ لَوْ کَانَ حَیّاً لَقَرَّتْ عَیْنَاهُ، مَنْ یُنْشِدُنَا قَوْلَهُ؟ فَقَامَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ، فَقَالَ: عَسَى أَرَدْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ‌:

وَ مَا حَمَلَتْ مِنْ نَاقَةٍ فَوْقَ رَحْلِهَا     أَبَرَّ وَ أَوْفَى ذِمَّةً مِنْ مُحَمَّدٍ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: لَیْسَ هَذَا مِنْ قَوْلِ أَبِی طَالِبٍ، بَلْ مِنْ قَوْلِ حَسَّانَ بْنِ ثَابِتٍ‌. فَقَامَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیه‌السلام، فَقَالَ: کَأَنَّکَ أَرَدْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَوْلَهُ:

وَ أَبْیَضَ یُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ‌     رَبِیعُ الْیَتَامَى عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِلِ

یَلُوذُ بِهِ الْهُلَّاکُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ‌       فَهُمْ عِنْدَهُ فِی نِعْمَةٍ وَ فَوَاضِلَ

کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللَّهِ نُبْزِی مُحَمَّداً        وَ لَمَّا نُمَاصِعْ دُونَهُ وَ نُقَاتِلْ‌

وَ نُسْلِمُهُ حَتَّى نُصَرَّعَ حَوْلَهُ‌        وَ نَذْهَلَ عَنْ أَبْنَائِنَا وَ الْحَلَائِلِ‌

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: أَجَلْ، فَقَامَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی کِنَانَةَ، فَقَالَ:

لَکَ الْحَمْدُ وَ الْحَمْدُ مِمَّنْ شَکَرَ        سُقِینَا بِوَجْهِ النَّبِیِّ الْمَطَر

دَعَا اللَّهَ خَالِقَهُ دَعْوَةً            وَ أَشْخَصَ مِنْهُ إِلَیْهِ الْبَصَرُ

وَ لَمْ یَکُ إِلَّا کَقَلْبِ الرِّدَاءِ        وَ أَسْرَعَ حَتَّى أَتَانَا الْمَطَرُ

دُفَاقُ الْعَزَائِلِ وَ جَمُّ الْبُعَاقِ‌       أَغَاثَ بِهِ اللَّهُ عُلْیَا مُضَرَ

فَکَانَ کَمَا قَالَهُ عَمُّهُ‌          أَبُو طَالِبٍ ذَا رِوَاءٍ غَزَرٍ

بِهِ اللَّهُ یَسْقِی صُیُوبَ الْغَمَامِ‌       فَهَذَا الْعِیَانُ وَ ذَاکَ الْخَبَرُ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: بَوَّأَکَ اللَّهُ یَا کِنَانِیُّ، بِکُلِّ بَیْتٍ قُلْتَهُ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ. الأمالی للمفید، المجلس السادس و الثلاثون، ح3، ص301. الأمالی للطوسی، الجزء الثالث، ص123، ح19.

مسلم غلابی می‌گوید: عربی بادیه‌نشین نزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آمد و عرضه داشت: ای رسول خدا، به‌خدا قسم به‌نزد تو آمده‌ایم درحالی که شتر و گوسفندی نداریم که صدایی از آن‌ها به‌گوش رسد. سپس این شعر را سرود:

ای بهترین آفریدگان، به‌نزد تو آمدیم تا از قحطی و خشکسالی که به‌ما روی آورده است بر ما ببخشایی، به‌نزد تو آمدیم درحالی که از سینۀ دختران [به‌خاطرِ کارِ زیاد و نداشتن خادم] خون می‌چکد و مادرانِ فرزندان از کودکان خود روی گردان شده‌اند، و جوانان به‌خاطر ضعف و ناتوانی از گرسنگی بر زمین افتاده‌اند و هیچ فایده و ضرری از آنان حاصل نمی‌شود [و قدرت کار از آنان سلب شده است]، از آنچه مردم می‌خورند چیزی در نزد ما نیست جز خربزة تلخ زمانِ خشکسالی و علهزِ پست [نام خوراکی مخصوص زمان خشکسالی است]، و ما جز به‌سوی تو راه فرار و چاره‌ای نداریم و مردم جز به‌سوی پیامبران به‌کجا فرار کنند؟

پس پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله به‌یارانش فرمود: همانا این عرب بادیه‌نشین، از کمیِ باران و خشکسالیِ فراوان شکایت می‌کند. پس پیامبر برخاست درحالی که عبایش بر زمین کشیده می‌شد تا از منبر بالا رفت. پس سپاس خدا را به‌جا آورد و ستایش او را گفت و از کلماتی که با آن ستایشِ خدا را به‌جای آورد این بود: ستایش از آن خداوندی است که در آسمان بالا رفت، پس بلند مرتبه بود و در زمین پایین آمد و نزدیک‌تر از رگِ گردن گردید. و پیامبر دستانش را به‌سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پروردگارا، با بارانی فراگیر و نیکو و طراوت بخش و گوارا و پوشاننده و به‌سرعت و نه کند، و سودبخش و نه ضرربخش [زمین‌های] ما را آبیاری کن تا مزرعه‌ها را از آن سرشار سازی و گیاهان را برویانی و زمین را پس از مرگش زنده کنی. پس هنوز دستش را پایین نیاورده بود که ابرها، مدینه را چون تاج در برگرفت و آسمان هر آنچه باران داشت بر زمین ریخت و ساکنین دشت‌ها می‌آمدند و فریاد می‌زدند: ای رسول خدا [خطرِ] غرق شدن [وجود دارد]، پس پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله خندید و فرمود: خداوند ابوطالب را خیر دهد، اگر زنده بود چشم‌هایش روشن می‌شد. چه کسی سخن او را برایم می‌سراید؟ پس عمر بن خطّاب برخاست و گفت: ای رسول خدا، چه بسا این شعر را اراده کرده‌ای که: هیچ شتری بر دوشش نیکوتر و با وفاتر از محمد حمل نکرد. پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: این سخن ابوطالب نیست، بلکه سخن حسّان بن ثابت است. پس علی بن ابی طالب علیه‌السّلام برخاست و عرضه داشت: ای پیامبر خدا، شاید این شعر را اراده کرده‌ای:

سپید چهره‌ای که ابرها از چهره‌اش طلب سیراب شدن می‌نمایند، بهار یتیمان و حفظ‌کنندۀ زنانِ شوهر از دست داده است، هلاک‌شوندگانِ بنی‌هاشم به‌او پناه می‌برند، و آنان در نزد او در نعمت و احسان هستند، به‌خانة خدا سوگند، دروغ گفتید که محمّد رها می‌شود و تسلیم می‌گردد، درحالی که هنوز در رکاب او می‌جنگیم و جهاد می‌کنیم، از او حفاظت می‌کنیم تا [دشمنان] در اطراف او را بر زمین بیفکنیم، و فرزندان و همسرانِ خود را فراموش می‌کنیم.

پس پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: بله. پس مردی از بنی‌کنانه برخاست و گفت: ستایش از آن تو است و ستایش از سوی کسی است که سپاس‌گزاری نمود، به‌خاطر گُلِ رویِ پیامبر از باران سیراب شدیم، آفریدگار خود را بسیار خواند، و امیدوار به‌سوی او چشم دوخت، پس همانند کسی بود که عبا از دوش افکنده است و به‌سرعت می‌رود تا باران بارید، بارشِ فراوانِ باران و فراوانی ابرها به‌گونه‌ای بود که خدا به‌وسیلۀ آن قسمت‌های بالایِ سرزمینِ مُضَر را نیز سیراب کرد، پس همان‌گونه که عمویش ابوطالب گفته بود بارانی با طراوت و فراوان بود، خداوند به‌وسیلۀ بارانِ ابرها [همه را] سیراب می‌سازد و این چیز آشکاری است و آن روایتی است که به‌ما رسیده است.

پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: ای کنانی! خداوند در مقابل هر بیتِ شعری که سرودی، خانه‌ای در بهشت برایت فراهم سازد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

و کانت عائشة زوجُ النَّبىِّ صلّى اللّه علیه و سلّم خرجتْ فى نسوة تستروح الخبر، و لم یضرب الحجاب یومئذ، حتى إذا کانتْ بمنقطع الحرّة و هی هابطة من بنى حارثة إلى الوادی، لقیتْ هند بنت عمرو بن حرام أخت عبد اللّه بن عمرو ابن حرام تسوق بعیراً لها، علیه زوجها عمرو بن الجموح، و ابنها خلّاد ابن عمرو، و أخوها عبد اللّه بن عمرو بن حرام أبو جابر. فقالتْ عائشة: عندکِ الخبر، فما وراءکِ؟ فقالتْ هند: خیراً، أمّا رسول اللّه فصالح، و کلّ مصیبة بعده جلل. و اتّخذ اللّهُ من المؤمنین شهداءَ، «وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللَّهُ قَوِیًّا عَزِیزاً» سورة  الأحزاب (33) الآیة 25. قالتْ: مَن هؤلاء؟ قالتْ: أخى، و ابنی خلّاد، و زوجی عمرو بن الجموح. قالتْ: فأین تذهبین بهم؟ قالتْ: إلى المدینة أقبرهم فیها ... حل! تزجر بعیرها، ثم برک بعیرُها، فقلتُ: لما علیه! قالت: ما ذاک به، لربّما حمل ما یحمل البعیران، و لکنى أراه لغیر ذلک. فزجرتْه فقام، فلمّا وجّهتْ به إلى المدینة برک، فوجّهتْه راجعة إلى اُحُد فأسرع. فرجعتْ إلى النبىّ صلّى اللّه علیه و سلم فأخبرتْه بذلک، فقال رسولُ اللّه صلّى اللّه علیه و سلّم: فإنّ الجملَ مأمورٌ، هل قال شیئاً؟ قالتْ: إنّ عمرا لمّا وجّه إلى أحُد استقبل القبلةَ و قال: اللّهمّ لا تردّنى إلى أهلى خزیاً و ارزقنی الشهادةَ. قال رسولُ اللّه صلّى اللّه علیه و سلّم: فلذلک الْجمل لا یمضى! إنّ منکم یا معشرَ الأنصار مَن لو أقسم على اللّه لأبرّه، منهم عمرو بن الجموح. یا هند، ما زالتِ الملائکة مظلّة على أخیک من لدن قُتل إلى الساعة ینظرون أین یُدفن. ثم مکثَ رسولُ اللّه صلّى اللّه علیه و سلم حتى قبرهم، ثم قال: یا هند، قد ترافقوا فى الجنّة جمیعاً، عمرو بن الجموح، و ابنک خلّاد، و أخوک عبد اللّه. قالتْ هند: یا رسولَ اللّه، ادع اللّهَ، عسى أن یجعَلنی معهم. المغازی، الواقدی، ج1، ص265. کتابخانة مدرسة فقاهت.

خدایا، مرا به‌خاندانم برنگردان! این جمله‏ای بود که هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آن که شوهرش مسلّح‏ شد و برای شرکت در جنگ اُحُد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این‏ اوّلین بار بود که عمروبن‌الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت می‏کرد. تا آن‏ وقت شرکت نکرده بود؛ زیرا پایش لنگ بود و اتفاقاً به شدت می‏لنگید و مطابق حکم صریح قرآن مجید، بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار، جهاد واجب نیست. او هر چند خود شخصاً در جهاد شرکت نمی‏کرد، اما چهار شیر پسر داشت که  همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند، و هیچ‌کس گمان نمی‏کرد و انتظار نداشت که عمرو با عذرِ شرعی که دارد، خصوصاً با فرستادن چهار پسرِ برومند، سلاح برگیرد و به‌سربازان ملحق شود. خویشاوندان عمرو همین که از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند: «اولاً تو شرعاً معذوری، ثانیاً چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کرده‏اند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!» گفت: «به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم. عجب! آن‌ها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه‏ پیش شماها بمانم. ابداً ممکن نیست.» خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائماً یکی پس از دیگری‏ می‏آمدند که او را منصرف کنند. عمرو برای خلاصی از دست آن‌ها به خود رسول‏ اکرم پناهنده شد. یا رسول الله! فامیل من می‏خواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم. به خدا قسم‏ آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم. ای عمرو، آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.

- یا رسول الله! می‏دانم، در عین حال که بر من واجب نیست باز هم‏ . . . .

رسول اکرم فرمود: مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی شهادت دارد، شاید خدا نصیبش کند.  

از تماشایی‏ترین صحنه‏های احد، صحنة مبارزة عمروبن‌الجموع بود که با پای‏ لنگ، خود را به‌قلب سپاه دشمن می‏زد و فریاد می‏کشید: آرزوی بهشت‏ دارم. یکی از پسرانِ وی نیز پشت سر پدر حرکت می‏کرد. آن قدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند.

پس از خاتمة جنگ، بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند، خصوصاً که خبرهای وحشتناکی به‌مدینه رسیده بود. عایشه، همسر پیغمبر، یکی از آن زنان بود. عایشه، اندکی‏ که از شهر بیرون رفت، چشمش به‌هند، زن عمروبن‌الجموح، افتاد در حالی که‏ سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به‌طرف مدینه می‏کشید.

عایشه پرسید: چه خبر؟

ـ الحمدلله پیغمبر سلامت است، ایشان که سالم هستند دیگر غمی‏ نداریم. خبر دیگر این که خداوند کفّار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید.

ـ این جنازه‏ها از کیست؟

ـ این‌ها جنازة برادرم، پسرم و شوهرم است.  

ـ کجا می‏بری؟ 

ـ می‏برم به‌مدینه دفن کنم.

هند این را گفت و مهار شتر را به‌طرف مدینه کشید، اما شتر به‌زحمت‏ پشت سر هند راه می‏رفت و عاقبت خوابید. عایشه گفت: بارِ حیوان سنگین است، نمی‏تواند بکشد.  

ـ این طور نیست، این شترِ ما بسیار نیرومند است، معمولاً بار دو شتر را به‌خوبی حمل می‏کند. باید علّتِ دیگری داشته باشد، این را گفت و شتر را حرکت داد، تا خواست حیوان را به‌طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همین که روی حیوان را به‌طرف اُحُد کرد دید به‌تندی راه افتاد.

هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به‌طرف مدینه برود، اما به‌طرف اُحُد به‌آسانی و سرعت راه می‏رود. با خود گفت: شاید رمزی در کار باشد. هند در حالی که مهار شتر را می‏کشید و جنازه‏ها بر روی حیوان‏ بودند، یکسره به‌احد برگشت و به‌حضور پیغمبر رسید:

ـ یا رسول الله! ماجرای عجیبی است، من این جنازه‏ها را روی حیوان‏ گذاشته‏ام که به‌مدینه ببرم و دفن کنم، وقتی که این حیوان را به‌طرف‏ مدینه می‏خواهم ببرم از من اطاعت نمی‏کند، امّا به‌طرف احد خوب می‏آید. چرا؟ 

ـ آیا شوهرت وقتی که به‌اُحُد می‏آمد چیزی گفت؟ 

ـ یا رسول الله! پس از آن‌که راه افتاد این جمله را از او شنیدم: خدایا، مرا به‌خاندانم برنگردان.

ـ پس همین است، دعای خالصانة این مرد شهید، مستجاب شده است، خداوند نمی‏خواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار، کسانی یافت‏ می‏شوند که اگر خدا را به‌چیزی بخوانند و قسم بدهند خداوند دعای آن‌ها را مستجاب می‏کند. شوهر تو، عمروبن‌الجموح، یکی از آن کسان است.

با نظر رسول اکرم، هر سه نفر را در همان اُحُد دفن کردند. آن‌گاه رسول‏ اکرم رو کرد به‌هند و فرمود: این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.   

ـ یا رسول الله! از خداوند بخواه من هم پیش آن‌ها بروم. داستان راستان، آیت‌الله شهید مطهری، ج2، ص109، ش105به‌نقل از شرح ابن ابی الحدید، ج 3، چاپ بیروت، ص566.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

با توجّه به‌بزرگی شیخ انصاری در دانش و تقوا، بارها پیش می‌آمد که وقتی مسأله‌ای را از وی می‌پرسیدند، اگر نمی‌دانست، چند بار «نمی‌دانم» را تکرار می‌کرد تا شاگردانش نیز از وی یاد بگیرند که اگر چیزی را نمی‌دانند، از گفتن «نمی‌دانم» اکراه نداشته باشند. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص46.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

هرگاه یکی از کوچک‌ترین شاگردانِ شیخ انصاری در مجلسِ درس، صحبتی می‌کرد، شیخ به‌طورِ کامل به‌حرف‌های او گوش می‌داد. روزی شیخ در منبرِ تدریس فرمود: من در ایّامِ تحصیل، در خدمتِ شریف‌العلما و حاج ملااحمد نراقی و کاشف‌الغطا، به‌گونه‌ای به‌ذهن و حافظة خود مغرور بودم که هرگاه مطلبی را به‌طور دقیق بررسی می‌کردم و چیزی را درک می‌کردم، اگر خلاف آن را از استادان خود می‌شنیدم، توجّهی به‌آن نداشتم و حتّی به‌بحث‌های ایشان گوش نمی‌دادم، ولی اکنون اگر کم‌ترین شاگردم سخنی گوید، گوش می‌دهم تا مطلبش را تمام کند؛ زیرا به‌واسطة اشکالِ یکی از شاگردان مبتدی، به‌باطل بودن برخی از دیدگاه‌هایم پی‌برده‌ام. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص46، به‌نقل از زندگانی و شخصیّت شیخ انصاری؛ ص101.

  • مرتضی آزاد