رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به‌مناسبت درگذشت آیت‌الله حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی، از اساتید حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره

حضرت سندالسّالکین و جمال‌العارفین، آیت‌الله العظمی آقای سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی نقل کردند: بعد از فوت مرحوم آیت‌الله آقا ضیاءالدین عراقی که ریاست و تدریسِ نجف منحصراً با آیت‌الله حاج شیخ محمد حسین اصفهانی شد، و هیچ‌کس احتمالِ وفات آن مرحوم را نمی‌داد، پس از گذشت یک هفته از رحلتِ مرحومِ عراقی، هنگامی که مشغول قرائتِ نمازِ شب بودم، در قنوتِ نمازِ وتر، در حال بیداری، مشاهده کردم که مرحوم آقا ضیاء‌الدین عراقی سوار بر استری است و همین طور آمد تا به‌خانة شیخ محمد حسین داخل شد. مرحوم گلپایگانی فرمودند: من یقین کردم که آقا حاج شیخ محمد حسین، وفات کرده است. همین که در بدوِ طلوع آفتاب، خواستند بر فراز منارة امیرالمومنین علیه‌السلام ندا کنند، من به‌اهلِ منزل گفتم: گوش کنید که اینک خبر رحلت حاج شیخ محمّد حسین را می‌دهند. چون گوش فرا دادند، شنیدند که ارتحال حضرت ایشان را اعلام و مردم را برای تشییع جنازه و نماز بر ایشان دعوت می‌کنند. باری، مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمّد حسین، اهلِ مراقبه، سکوت، و محاسبه بود. پیوسته در فکر بود، سخن به‌ندرت می‌گفت. در مجالس و محافل که بین علما بحثی در می‌گرفت سکوت می‌کرد، در هرجای مجلس که خالی بود می‌نشست و بسیار متواضع، خوش‌اخلاق و آرام بود. با آن‌که ثروتِ فراوانی از پدرش که از تجّارِ معروف و سرمایه‌دار کاظمین بود، به‌او رسیده بود، همه را به‌فقرا و طلّاب داد و خود چیزی نداشت. بلکه گویند: در اواخرِ عمر، با فقر دست به‌گریبان بود، ولی دلی شاد و سیمایی متبسّم و قلبی استوار داشت که حکایت از روحیّات عظیم و مواهب معنوی او داشت. مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی بهجت قدس سره، به نقل از فریادگر توحید، ص٨٣، با کمی ویرایش. کرامات الصالحین، محمّدشریف رازی، ص267، ش13.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

دانشمند فقید محمّد شریف رازی می‌نویسد: مرحوم حاج هادی ابهری، روابط عجیب و مکاشفات و منامات غریبی با ائمة اطهار علیهم‌السلام داشت، و مورد توجّهِ مخصوصِ مرحوم آیت‌الله العظمی اصفهانی و بعضی از مراجع دیگر بود. مرحومِ مبرورِ سالکِ صادق و تقیِّ متّقی، حاج هادی از مردمِ با ایمان و پرهیزکارِ ابهر است و در زمان خود از بَکّائین شمرده می‌شد؛ زیرا روزی نبود که از گریه آرام داشته باشد. مردی عامیِ بی‌سوادی بود، ولی روی اخلاصِ عمل و خلوصِ نیّت و صفا و مودّتی که داشت، کلمات حکمت‌آمیزی بر زبانش جاری می‌شد. گویا مصداقِ حدیثِ شریف نبوی صلّی الله علیه و آله وسلّم  که می‌فرماید: «مَن أخلص لِلَّهِ أربعینَ صباحاً جرت ینابیعُ الحکمةِ مِن قلبِه إلی لسانِه» بود. بسیار گریه می‌کرد و حسابش با خدا مرتّب بود. نگارنده قضایایی از آن مرحوم دارم که اگر بخواهم آن‌چه را که از آن مرحوم، دیده و شنیده‌ام، بنویسم، یک کتابی خواهد بود. در سال 1361 قمری که برای تحصیل به‌نجف اشرف مهاجرت کردم، با دستِ خالی به‌حضرت أمیر علیه‌السلام عرض کردم: اگر اجازة توقّف به‌این غلامِ خود می‌دهید، وسائل ماندنم را مرحمت فرمایید. بعد از چند روز، در صحنِ مطهّر به‌مرحومِ حاج هادیِ مزبور، برخورد کردم و اصلاً او را از قبل ندیده بودم و نمی‌شناختم. چون مرا دید، گفت: اسمت محمّد است؟ گفتم: آری، گفت: اهل شاه عبدالعظیم هستی؟ گفتم: آری، گفت: خدمت حضرت أمیر تقاضایی دادی؟ گفتم: آری، گفت: به‌من حواله کرده‌اند که مایحتاجِ ماندنِ تو را فراهم کنم، و هرچه لازم داشتم خرید، و مبلغ هفت دینار عراقی، به‌من داد و مرا از آیت‌الله اصفهانی و غیره مستغنی نمود. خلاصه آن مرحوم روابط عجیبی با ائمة اطهار علیهم‌السلام داشت، مکاشفات و منامات غریبی داشت. مورد توجّهِ مخصوصِ مرحومِ آیت‌الله العظمی اصفهانی و بعضی از مراجعِ دیگر بود. با این نگارنده در حرم مطهّرِ امیرالمومنین، عقدِ اُخوّت و برادری بسته و با بسیاری از علماءِ معاصر، صیغة برادری خوانده بود. مکاشفة عجیبی برای مرحوم سیّد مجتبی نواب صفوی دارد که ذکر آن موجب سرور دل‌ها و روشنی چشم‌ها خواهد بود. فرمود: در سفرِ مکّه چون به‌مدینه مشرّف شدم، روزی برای زیارت قبور ائمة شریفِ بقیع، رفتم، و چون قبورِ ویرانِ چهار امامِ معصوم را دیدم، گریه مرا دست داد، به‌طوری که بی‌خود شده و روی زمینِ حرم افتاده، می‌بوسیدم و گریه می‌کردم. نظامیانِ سعودی آمدند مرا بلند کرده و کشان کشان به‌اداره برده و از من تعهّد گرفتند که دیگر به‌آن‌جا نروم و مرا آزاد کردند. به‌حرم حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله رفته و عرض و شکایت که تا به‌کی ما این‌گونه شدائد را ببینیم؟ پس از ساعتی بیرون آمدم، ولی با این‌که از طرف مأمورانِ نظامی و ادارة امر به‌معروفِ آنان، ممنوع از تشرّفِ به‌بقیعِ شریف بودم، امّا عشقِ آن بزرگواران، مرا تحریک نموده و بی‌اختیار به‌طرف قبرستانِ بقیع رفتم، و چون به‌درِ قبرستان رسیدم، دیدم درِ بسیار عالی و صحنِ سرای عجیب و بدیعی دیدم که در هیچ یک از مشاهد مشرّفة عراق و ایران ندیده بودم. کفش‌هایم را درآورده و وارد صحن شدم. دیدم حرمِ مطهّرِ ائمة بقیع با گنبد و مناره‌های طلاییِ رفیع، و ایوانِ بسیار با صفایی که هرگز مثلش را ندیده بودم، می‌باشد. تعجّب کردم که از دیروز عصر تاکنون این بناء مجلّل را چه کسی ساخته است؟ پس با ذوق و شوقِ فراوان، به‌طرفِ حرمِ ائمه روان شدم، امّا هیچ‌کس را نمی‌دیدم، تا به‌ایوان رسیدم. مشاهده کردم که سیّدِ بزرگواری که عمامة سبز بر سر دارد، درِ حرمِ ائمه علیهم‌السلام ایستاده، و با یک هیبت و وقارِ تمام، دربانیِ ائمه علیهم‌السلام را می‌نماید. گفتم: خدایا، این آقا کیست که این اندازه مقام دارد؟ دربان امامان است! نزدیک رفتم، دیدم مرحوم مغفور سیّد مجتبی میرلوحی (نواب صفوی) است. خوشحال شدم و رفتم با او مصافحه و معانقه کنم، ناگهان دیدم کنارِ قبورِ ویران شدة آن‌ها ایستاده‌ام و از آن مناظر هیچ اثری نیست. دانستم که باطنِ مشاهد آن است که دیدم و فهمیدم مرحوم نوّاب، مقامِ بلندی نزدِ اجدادش دارد. پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه، به‌نقل از گنجینة دانشمندان، ج3، ص46 تا 48، کرامات الصالحین، محمّدشریف رازی، ص20، ش9، با کمی ویرایش.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ورُوى عن علىٍّ علیه‌السلام، قال: کنا عند رسولِ الله صلّى الله علیه وآله وسلّم فقال: أخبرونی أیُّ شئٍ خیرٌ للنِّساءِ؟ فعیینا بذلک کلُّنا حتى تفرقنا، فرجعتُ إلى فاطمة علیهاالسلام فأخبرتُها الَّذی قال لنا رسولُ الله صلّى الله علیه وآله وسلّم ولیس أحدٌ منّا علمَه ولا عرفه، فقالت: ولکنی أعرفه، خیرٌ للنساء أن لا یرین الرجالَ ولا یراهُنَّ الرِّجالُ، فرجعتُ إلى رسولِ الله صلّى الله علیه وآله وسلّم، فقلتُ: یا رسولَ الله، سألتَنا أیُّ شئٍ خیرٌ للنساء، وخیرٌ لهُنَّ أن لا یرین الرِّجالَ ولا یراهُنَّ الرِّجالُ، قال: مَن أخبرک؟ فلم تَعلمه وأنت عندی! قلت: فاطمةُ، فأعجبَ ذلک رسولَ الله صلّى الله علیه وآله وسلّم، وقال: إنَّ فاطمةَ بَضعةٌ منّى. ورُوى عن مجاهد، قال النّبیُّ صلّى الله علیه وآله وسلّم وهو آخذ بیدِ فاطمة علیهاالسلام، فقال: مَن عرف هذه فقد عرفها ومن لم یعرفها فهى فاطمة بنتُ محمّدٍ وهى بضعة منّى وهى قلبی وروحی الّتی بین جنبیَّ، فمَن آذاها فقد آذانى ومَن آذانى فقد آذى اللهَ. کشف الغمة، أبوالحسن علی بن عیسی بن أبی الفتح الاربلی، ج2، ص177.

از علی علیه‌السلام نقل شده است که فرمود: نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله بودیم، حضرت فرمود: به‌من خبر دهید که بهترین چیز برای زنان چیست؟ ما همگی از جواب درماندیم تا این‌که متفرّق شدیم. پس من نزد فاطمه علیهاالسلام برگشتم، و به‌او از آنچه رسول خدا صلّی الله علیه و آله از ما پرسیده بود، خبر دادم و این‌که هیچ یک از ما آن را ندانست و نشناخت. فرمود: ولی من از آن خبر دارم؛ بهترین چیز برای زنان این است که مردان را نبینند و مردان نیز آنان را نبینند. پس برگشتم نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله و عرض کردم: ای رسول خدا، از ما پرسیدی برای زنان چه چیز بهتر است؟ بهترین چیز برای زنان این است که آنان مردان را نبینند و مردان نیز آنان را مشاهده نکنند. فرمود: چه کسی این مطلب را برایت گفت؟ وقتی که تو نزد من بودی پاسخ این سؤال را نمی‌دانستی! عرض کردم: فاطمه. حضرت از این سخن خوشش آمد و فرمود: همانا فاطمه پارة تن من است. و از مجاهد نقل شده است که گفت: پیامبر صلّی الله علیه و آله در حالی که دست فاطمه علیهاالسلام را گرفته بود، فرمود: هرکس این خانم را می‌شناسد که می‌شناسد و هرکس نمی‌شناسد، پس او فاطمه دختر محمّد است، و او پارة تن من، قلب من، و روحِ من که در میان دو پهلوی من است، می‌باشد، پس هرکس او را اذیّت کند مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزار رسانده است. 

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مَرَّتْ بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ عَلَیْهِمَاالسَّلَامُ بَقَرَةٌ، فَقَالَ: هَذِهِ حُبْلَى بِعِجْلَةٍ أُنْثَى، لَهَا غُرَّةٌ فِی جَبْهَتِهَا، وَ رَأْسُ ذَنَبِهَا أَبْیَضُ. فَانْطَلَقْنَا مَعَ الْقَصَّابِ حَتَّى ذَبَحَهَا فَوَجَدْنَا الْعِجْلَةَ کَمَا وَصَفَ عَلَى صُورَتِهَا، فَقُلْنَا لَهُ: أَ وَ لَیْسَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ یَقُولُ: وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ‌، فَکَیْفَ عَلِمْتَ هَذَا؟ فَقَالَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ: إِنَّا نَعْلَمُ الْمَکْنُونَ الْمَخْزُونَ الْمَکْتُومَ، الَّذِی لَمْ یَطَّلِعْ عَلَیْهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ غَیْرُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ ذُرِّیَّتِهِ عَلَیْهِمُ‌السَّلَامُ. دلائل الإمامة، ط مؤسسة البعثة، الطبری‌ الصغیر، محمد بن جریر، ج1، ص171. کتابخانة مدرسة فقاهت.

ابن‌عبّاس رحمة الله علیه گفت: مادّه گاوی به‌حسن‌بن‌علی علیه‌السلام گذر کرد، فرمود: گوسالة مادّه‌ای در شکم دارد که پیشانی و سر دمش سفید است. ما همراه قصّاب رفتیم تا سرش را برید، و گوساله‌اش چنان بود که حضرت فرمود، به‌‌امام حسن مجتبی علیه‌السلام گفتیم: مگر خدا نفرموده است: و او می‌داند و بس که در رحم‌ها چیست؟ شما از کجا دانستید؟ فرمود: ما از آنچه پوشیده، در خزانه و پنهان است، آگاه و باخبریم، همان علومی که هیچ فرشتة مقرّب و پیامبر فرستاده شده‌ای جز محمّد صلّی الله علیه و آله و اولادش علیهم‌السلام از آن‌ها خبر ندارند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

از جمعی از موثقینِ ساکنِ نجفِ اشرف، نقل کرده است که زنی به‌زیارت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام آمد و برای خرج و مخارج خود، دوازده تومان آورده بود. امّا مردی که در سفر خود را به عنوان رفیقش جا زده بود، پول‌ها را از او دزدید. آن زن به‌حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرّف شد و عرض کرد: آقا جان، پولی با هزار زحمت فراهم کرده و برای مخارج خود به‌این‌جا آوردم، امّا آن‌ها را برده‌اند، و من پول‌هایم را از تو می‌خواهم. وقتی به‌خانه برگشت، آن مردِ رفیق خود را دید که دست و پایش شل و دهانش کج شده است. هنگامی که آن مردِ رفیقش، آن زن را دید، گفت: پول‌هایت را بگیر که امام علی علیه‌السلام مرا زد! زن، پول‌هایش را گرفت و قاطری خرید تا در صحن مقدّس آب بکشد و قدری از آن پول را خرج کرد. آن مرد هم بعد از توبه و بازگشت شفا پیدا کرد. خزینة الجواهر، شیخ علی اکبر نهاوندی، عنوان دوّم از باب چهارم، حکایات فروع دین، ص601، حکایت29، به‌نقل از حبل‌المتین فی معاجز أمیرالمؤمنین علیه‌السلام.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

و نیز حکایت شده است از موثّقین که زمانى مقدّسین بسیار در نجف اشرف جمع شده بودند. پس روزى ایشان با ‌یکدیگر گفتند که آیا چه زمان خواهد بود که مردم بهتر از ما باشند و نیکوتر از ما جمع شوند؟ پس اگر حدیثِ وارد شده که می‌گوید اگر سى‌صد و سیزده تن از مؤمنین به‌هم رسند، صاحب الزّمان ظهور مى‌کند، راست بود، بایستى در این زمان ظهور کند؛ زیرا آن‌چه در ربع مسکون از صلحا به‌هم رسند و خود را به‌مرتبه‌اى برسانند که از دنیا بگذرند، دست از اوطان خود برداشته، به‌مجاورت ارض اقدس، کربلاى معلاّ مى‌آیند؛ و هرکسى که بسیار زاهد باشد، طورى که از آب شیرین و فواکه و مانند این‌ها نیز گذشته باشد، دست از مجاورت کربلا برداشته، به‌نجف اشرف مجاورت مى‌جوید. پس نتیجۀ این مذکورات این است که صلحایى که الآن در نجف اشرف هستند، زبدۀ صلحاى ربع مسکون مى‌باشند و صلحایى که امروز در نجف اشرف‌اند، بیش از سى‌صد و سیزده تن‌اند، پس اگر آن حدیث راست بود، البتّه مى‌بایست صاحب الزّمان ظهور کند. پس بعد از تفکّر و تعارض بسیار، بناى امر را بر این گذاشتند که از میان این همه مؤمنین، یک نفر را که از همه زاهدتر و مسلّم نزد جمیع آن‌ها بوده باشد، انتخاب نموده، بیرون بفرستند. پس همۀ مؤمنین را جمع نموده، دو قسم کردند، قسمى را که قسم دیگر به‌افضلیّت ایشان اعتراف نمودند، نگاه داشتند و قسم دیگر را رها کردند و به‌همین منوال انتخاب نمودند تا یک نفر را انتخاب نمودند، تا یک نفر را نگه داشتند که به‌اقرار همه افضل از تمام آن‌ها بود، او را با توکّل بسیار در وادى السّلام، بیرون محوّطۀ نجف اشرف فرستادند تا شاید این سرّ را استکشاف نماید که چرا امام زمان ظهور نمى‌فرماید. پس آن شخص بیرون رفت، و بعد از مدّتى به‌سوى رفقاى خود برگشت و گفت: همین‌که اندکى از نجف اشرف بیرون رفتم، سیاهی شهرى به‌نظرم آمد، و پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم. پس از کسى سؤال کردم این شهر چه نام دارد؟ گفت: این شهر صاحب‌الزّمان است. پس از او خانۀ آن حضرت را سؤال نمودم، و با شعف تمام خود را به‌درِ خانۀ آن حضرت رساندم و در زدم. یکى از ملازمان حضرت بیرون آمد. گفتم: مى‌خواهم خدمت آن حضرت شرفیاب شوم. پس آن مرد رفت و برگشت و گفت: امام فرموده‌اند: دختر باکره‌اى از فلان شخص که نامش بالاتر از همة بزرگان این شهر است به‌عقد تو درآورده‌ام، پس امشب به‌خانۀ آن شخص برو، توقّف نما و فردا نزد ما حاضر شو. من خانۀ آن شخص را پیدا کرده، و به‌منزل او رفتم و پیغام امام را به‌او رساندم، و او قبول نموده، برایم بناى زفاف گذاشتند، و چون شب شد، عروس را به‌حجله‌گاه آوردند. همین‌که خواستم دستى به‌او برسانم، ناگاه صدای طبلِ جنگ به‌گوشم رسید. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: حضرت صاحب‌الزّمان خروج مى‌کند. پس من با خود گفتم: ایشان بروند، من نیز به‌دنبال ایشان خواهم رفت. در همین فکر و خیال بودم که پیام‌رسان آن حضرت علیه‌السلام رسید که بسم اللّه، ما خروج کردیم؛ با ما بیا تا به‌جنگِ دشمنان برویم. من گفتم: عرض مرا به‌آن حضرت برسانید و بگویید ایشان تشریف ببرند، من نیز از عقبِ ایشان خواهم آمد. قاصد رفت، و زود برگشت و گفت: حضرت مى‌فرماید: باید فوراً بیایى. من گفتم: اگرچه چنین فرموده، ولى من در این لحظه نخواهم آمد. چون این حرف را زدم، ناگاه خود را در همان صحراى نجف اشرف دیدم که نه شبى بود، و نه شهرى، و نه عروسى و نه اطاقى. پس دانستم عالَمِ کشف بوده است، نه شهود و فهمیدم ما توانِ اطاعت آن حضرت را نداریم. خزینة الجواهر فی زینة المنابر، شیخ علی اکبر نهاوندی، کتابفروشی اسلامیة، حکایات اصول دین، عنوان اوّل از باب چهارم، حکایت33، ص564.

به‌قول مولوی:

آب کم جوی تشنگی آور به‌دست      تا بجوشد آب از بالا و پست

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

می‌گویند: پادشاهی بود بسیار مایلِ به‌کفر و بی‌دینی، و وزیری داشت خداپرست و با ایمان که همیشه در این فکر بود که پادشاه را با برهان و منطقی واضح هدایت کند. در آن زمان چنین رسم بود که در هرسال یک بار وزیر، پادشاه را در محلّی خوش‌منظره و خوش‌آب و هوا، میهمان می‌کرد. در سالی، هنگام میهمانی، به‌عرض شاه رساند که امسال می‌خواهم محلّ میهمانی را در فلان شوره‌زار و بیابانِ بی‌آب و علف قرار دهم. پادشاه گفت: آن محلّ قابل سکونت و زندگی نیست، چگونه می‌خواهی در چنین جایی ما را مهمان کنی؟ وزیر جواب داد: به‌تازگی در آن‌جا، بدون این‌که کسی بانی و مباشر باشد، ساختمان‌های عالی و مناظرِ حیرت‌انگیزِ طبیعی و آب‌های روانِ شیرین پدید آمده است. پادشاه خندید و گفت: مگر دیوانه شده‌ای؟ چگونه عقل قبول می‌کند ساختمانی بدون بنّاء و زراعتی بدون کشاورز و باغستانی بدون باغبان به‌وجود آید؟ وزیر، از فرصت استفاده کرد و گفت: سبحان الله! بنای مختصری بدون سازنده‌ای ساخته نمی‌شود، پس چگونه معقول است این عالَم نامتناهی با هزاران موجود شگفت‌انگیزی که در آن‌ها قرار دارد، بدون سازنده به‌وجود آید؟ همین لطیفة شیرین، پادشاه را متنبّه و اعتراف به‌خدا کرد و ایمان آورد. پند تاریخ، موسی خسروی، ج1، ص7.

چشم دل باز کن

چشم دل باز کن که جان بینی       آن‌چه نادیدنی‌ست آن بینی

گر به‌اقلیمِ عشق روی آری         همه آفاق گُل‌سِتان بینی

آن‌چه بینی، دلت همان خواهد       وآن‌چه خواهد دلت، همان بینی

دل هر ذرّه را که بشکافی           آفتابیش در میان بینی

از مضیق جهات درگذری        وسعت مُلک لامکان بینی

آن‌چه نشنیده گوش، آن شنوی        وآن‌چه نادیده چشم، آن بینی

تا به‌جایی رساندت که یکی          از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان        تا به‌عین‌الیقین عیان بینی

که: یکی هست و هیچ نیست جز او         وحده لا شریک إلا هو

هاتف اصفهانی

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

چون هنگام آن رسید که آفتابِ دولتِ ابراهیمِ خلیل علیه‌السلام از مشرقِ سعادت طلوع کند، منجّمان به‌نمرود خبر دادند که امسال پسری به‌وجود خواهد آمد که پادشاهیِ تو، بر دست او نابود می‌شود. نمرود دستور داد هر پسری که در حیطة پادشاهیِ او، به‌وجود آید او را بکشند، تا موقعِ ولادت ابراهیم رسید، و ذات مبارک او از حرمِ رحم، به‌فضای وجود خرامید. مادر ابراهیم، از بیم گماشتگان نمرود، فرزند خود را قنداق‌های پیچید و به‌غاری برده، در آن‌جا نهاد و درِ غار را محکم کرده، بازگشت. روز دیگر فرصت پیدا نموده به‌غار رفت تا حال فرزند خود را جویا شود. ابراهیم علیه‌السلام را در حال سلامتی یافت و دید انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهان گرفته می‌مکد و به‌وسیله آن تغذّی می‌کند. او را شیر داد و بازگشت و هر وقت فرصت می‌یافت به‌غار رفته او را شیر می‌داد و از حالش مطّلع می‌شد. تا هفت سال بر این وضع گذشت. آثارِ عقل و نشانه‌های زیرکی از پیشانی مبارک او ظاهر شد. روزی از مادر خود پرسید: آفریدگارِ من کیست؟ مادر جواب داد: نمرود. پرسید: آفریدگارِ نمرود کیست؟ مادر از جواب او فرو ماند و دانست که این پسر همان است که به‌واسطة وجودِ مبارک او، بنای سلطنتِ نمرود، خراب خواهد شد. پند تاریخ، موسی خسروی، ج1، ص6، به‌نقل از جوامع الحکایات عوفی.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

إنَّ أباالحسن علیَّ بن میثم رضی الله عنه، دخل على الحسن بن سهل وإلى جانبه ملحدٌ قد عظَّمه الناسُ حولَه، فقال له: قد رأیتُ عجباً، قال: وما هو؟ قال: رأیتُ سفینةً تَعبر الناسَ من جانبٍ إلى جانبٍ بغیر ملّاحٍ ولا ناصرٍ، قال: فقال له الملحدُ: إنَّ هذا أصلحک الله، لمجنونٌ، قال: وکیف؟ قال: لأنه یذکر عن خشبٍ جمادٍ لا حیلةَ له ولا قوةَ ولا حیوةَ فیه ولا عقلَ إنه یَعبر الناسَ ویفعل فعلَ الإنسانِ، کیف یصح هذا؟ فقال له أبوالحسن: فأیما أعجبُ؟ هذا أو هذا الماء الذی یجری على وجه الأرض یمنة ویسرة بلا روح ولا حیلة ولا قوى وهذا النبات الذی یخرج من الأرض والمطر الذی ینزل من السماء؟ کیف یصح ما تزعمه من أنَّ لا مدبر له کله وأنت تُنکر أن تکون سفینةٌ تتحرک بلا مدبر وتعبر الناسَ بلا ملاح؟ قال: فبهت الملحدُ. کنزالفوائد، الکراجکی، أبوالفتح، ج1، ص131. کتابخانة مدرسة فقاهت.

ابوالحسن علی بن میثمِ تمّار، رضوان الله علیه، واردِ بر حسن بن سهل، وزیر مأمون شد. مشاهده کرد که در کنارش مردی لامذهب و طبیعی است که اطرافیانش به‌او احترام می‌گذارند. به‌حسن بن سهل گفت: چیزِ شگفت‌انگیزی دیدم. پرسید: چه دیدی؟ گفت: یک کشتی دیدم که مردم را از جانبی به‌طرفِ دیگر عبور می‌دهد و هیچ ناخدا و یاوری ندارد. مردِ بی‌دین، به حسن بن سهل گفت: خدا تو را اصلاح کند، این شخص واقعاً دیوانه است! پرسید: چرا؟ گفت: چون دارد از چوبی صحبت می‌کند که از جمادات است و هیچ کاری نمی‌تواند بکند و نیرویی ندارد و زندگی و عقل در او در جریان ندارد، معذلک او دیده است که همین چوب، مردم را جا به‌جا می‌کند و کارِ انسان را انجام می‌دهد. چطور چنین چیزی درست است؟ ابوالحسن به‌آن لامذهب گفت: کدام یک عجیب‌تر است؟ آنچه من گفتم یا این (چیزی که تو ادّعا می‌کنی که) آبی بدون روح، عقل و نیرو، بر روی زمین حرکت می‌کند و به‌راست و چپ می‌رود، و این گیاهی که از زمین می‌رویَد و بارانی که از آسمان نازل می‌شود؟ چگونه آنچه او گمان می‌کند که این آبِ جاریِ بر روی زمین، و گیاهانی که از زمین می‌رویند، و بارانی که از آسمان نازل می‌شود، همة اینها بدون تدبیر کننده صحیح است و تو انکار می‌کنی که یک کشتی بدون هدایت‌کننده حرکت، و بدون ناخدا، مردم را جا به‌جا می‌کند؟ با این استدلال، مردِ بی دین بُهت‌زده شد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حُکِیَ أنَّ تلمیذاً مِن تلامیذ الفضیل بن عیاض ـ وهو أحدُ رجال الطریقة ـ کان یُعَدُّ مِن أعلمِ تلامیذِه لمّا حضرته الوفاةُ دخلَ علیه الفضیلُ وجلس عند رأسِه وقرأ سورةَ یاسین. فقال التلمیذ المحتضر: یا استاذ لا تقرأ هذه السورةَ. فسکت الأستاذ، ثمّ لقَّنه؛ فقال له: قل لا إله إلاّ الله. فقال: لا أقولُها، لأنی بریءٌ منها. ثُمَّ مات على ذلک. فاضطربَ الفضیلُ من مشاهدة هذه الحالة اضطراباً شدیداً. فدخل منزلَه ولم یَخرُج منه. ثمّ رآه فی النوم وهو یُسحَبُ به إلى جهنّم. فسأله الفضیل: بأیِّ شیءٍ نزع اللهُ المعرفةَ منک، وکنتَ أعلمَ تلامیذی؟ فقال: بثلاثة أشیاء: أولها: النمیمة فإنّی قلتُ لأصحابی بخلافِ ما قلتُ لک. والثانی: بالحسد، حسدتُ أصحابی. والثالث: کانت بی علةٌ فجئتُ الى الطبیبِ فسألتُه عنها، فقال: تشربْ فی کل سنةٍ قدحاً من الخمر، فإن لم تفعل بقیتْ بک العلةُ. فکنتُ أشربُ الخمرَ تبعاً لقول الطبیب. ولهذه الأشیاء الثلاثة التی کانت فیّ ساءتْ عاقبتی وَ مِتُّ على تلک الحالةِ. منازل‌الآخرة والمطالب الفاخرة، القمی، الشیخ عباس، ج1، ص122.

نقل شده است که یکی از شاگردانِ فضیل بن عیاض (فُضَیل بن عَیاض متوفای ۱۸۷ق، عارف و زاهدِ مشهور و از رجال صوفیه است. وی روایاتی از امام صادق علیه‌‎السلام نقل کرده است. اغلبِ عالمانِ رجالیِ شیعه، او را از اهل سنّت می‌دانند و در عین حال وی را از راویان موثَّق و قابلِ اعتماد به‌شمار می‌آورند. گفته‌اند که وی در ابتدا راهزن بوده، ولی در پی حادثه‌ای توبه کرده است: ویکی شیعه) که از داناترین شاگردانش بود، در هنگام جان دادنش فضیل نزد او رفت و بر بالای سرش نشست و سورة یاسین را تلاوت کرد. شاگردِ در حالِ جان دادن، گفت: استاد، این سوره را نخوان! و استاد ساکت شد. سپس او را تلقین نمود و به‌او گفت: بگو: لا إله إلا الله. شاگرد گفت: نمی‌گویم؛ چون من از آن بیزارم! و سپس بر همین حال، از دنیا رفت. فضیل از دیدن این صحنه بسیار نگران شد، و به‌منزل خود رفت و از آن خارج نشد. تا این‌که شاگردش را در خواب دید، در حالی که به‌سوی جهنّم کشیده می‌شود. از او پرسید: برای چه خداوند شناخت را از تو گرفت، در حالی که تو از همة شاگردانِ من باسوادتر بودی؟ گفت: برای سه کار: اولین کار، سخن‌چینی بود؛ زیرا من برای دوستانم غیر از آن چیزی را می‌گفتم که برای تو گفته بودم. دوم: به‌واسطة حسد؛ من نسبت به‌دوستانم حسد می‌ورزیدم. سوم: من دچار یک بیماری شدم و نزد پزشک رفتم، و درمان آن را از او خواستم، او گفت: در هر سال، کاسه‌ای از شراب بنوش، در غیر این صورت این بیماری در تو خواهد ماند. و من بر اساس قول پزشک، شراب می‌خوردم. برای این سه کاری که در من بود، عاقبت به‌شرّ شدم و با آن حالت مُردم.    

  • مرتضی آزاد