در ادامه بهگوشهای از کرامت علّامه سیدصدرالدین صدر، از زبان خود معظم له، پدر بزرگوار امام موسی صدر، بهروایت آیتالله شیخ ابراهیم رمضانی از شاگردان مرحوم صدر نقل میشود:
پس از مرحوم آیتالله حائری، مدتی زمام حوزه بهدست من بود و عهدهدار شهریة طلاب بودم، یک ماه وجهی نرسید، قرض کردیم و شهریه را دادیم، ماه دوّم هم نرسید، باز هم قرض کردیم و شهریه را پرداخت کردیم، ماه سوّم هم نرسید، دیگر جرأت نکردیم قرض کنیم، طلبهها برای شهریه در خانة ما گرد آمدند، من گفتم که ندارم و بسیار بدهکار شدهام، طلاب نگران و ناراحت شدند.
من تحت تأثیر قرار گرفتم، پس گفتم: آقایان، تشریف ببرید، إنشاءالله تا فردا برای شهریه کاری خواهم کرد. آنان رفتند، ولی تا شب هرچه فکر کردم، راهی بهذهنم نرسید، خوابم نمیبرد، سحر برخاستم، تجدید وضو کردم، بهحرم حضرت معصومه سلام الله علیها مشرّف شدم و نماز خواندم، حرم بسیار خلوت بود، پس از بهجای آوردنِ نمازِ صبح و تعقیبات، در حالی که منظرة روز گذشته را بهخاطر میآوردم، خود را بهضریح مطهَّر رساندم، با ناراحتی بهحضرت گفتم: عمّهجان! رسم نیست که عدّهای از طلّابِ غریب، در همسایگی شما از گرسنگی جان دهند، اگر خودت اختیار حلِّ این مشکل را نداری، بهبرادر بزرگوارت حضرت علی بن موسی الرضا علیهماالسلام یا جدت امیرالمؤمنین علیهالسلام متوسّل شوید. این را گفتم و با عصبانیت بهخانه رفتم. بسیار افسرده خاطر بودم، منظرة روز پیش، پیوسته در برابرم آشکار بود. برخاستم، قرآن را برداشتم بخوانم تا قدری آرامش یابم.
هوا تاریک و روشن بود که ناگهان در زدند، گفتم: بفرمایید، در باز شد. کربلایی محمّد، خدمتکارِ کهنسال وارد شد و گفت: آقا! یک نفر با کلاه شاپو و چمدان پشت در است و میگوید: همین حالا میخواهم خدمت آقا مشرَّف شوم، وقت ندارم زمان دیگر بیایم. ترسیدم و گفتم: نمیدانم آقا از حرم آمده یا نه، چه میفرمایید؟ گفتم: بگو بیاید، اگر چه راحتم کند! کربلایی محمد برگشت، طولی نکشید که مردی موقَّر با کلاه شاپو و چمدان وارد شد، سلام کرد، دستم را بوسید، عذرخواهی کرد و گفت: ببخشید بیموقع شرفیاب شدم، چند لحظهای پیش، ماشینِ ما بالای گردنه رسید و نگاهم بهگنبد حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد، ناگهان بهفکرم رسید که در مسافرت هر لحظه احتمال خطر است، اگر اتّفاقی بیفتد و بمیرم، مالم تلف شده، دِین خدا و امام برگردنم بماند، چه خواهم کرد؟ ظاهراً همان زمانی که آیتالله صدر در حرم دعا میکرد، این فکر هم بهخاطر آن مرد خطور کرده بود.
او ادامه داد: وقتی بهقم رسیدیم، از راننده خواستم اندکی توقّف کند تا مسافران بهزیارت بروند و من خدمت شما برسم.
سپس اموالش را حساب کرد و مقدار قابل توجُّهی بدهکار شد، درِ چمدان را باز کرد و بهاندازهای سهمِ امام داد که توانستم علاوه بر قرضها و شهریة آن ماه، تا یک سال از همان وجوه، شهریه دهم! بعد از این جریان، بهزیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم و از حضرت سپاسگزاری کردم. «مخفی نماند که آیتالله جرجانی در جلسه ثقلین مورخ 14/08/1401 نیز بهاین ماجر اشاره فرمودند.»
مرحومِ عالمِ بزرگوار حاج شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیحالجنان اهل تهجّد و عبادت بود. در تمام دورة سال، حداقل یکساعت قبل از طلوع فجر بیدار و مشغول نماز و شبزندهداری بود. بهعبادت آخر شب و قبل از سپیدهدم زیاد اهمیت میداد و معتقد بود که بهترین اعمال مستحب عبادت و تهجّد است. فرزند بزرگش میگوید: «تا آنجا که من بهخاطر دارم بیداری آخر شب از او فوت نشد، حتی در سفرها».
محدِّث قمی دربارة استادش، حاج میرزا حسین نوری رحمه الله، مینویسد: «او در زهد و عبادت سخت کوشا بود. نماز شب او فوت نشد و راز و نیازش با خداوند متعال در تمام شبها برقرار بود». پایگاه اطلاعرسانی حوزه، گوهر ناب، داستانها و حکایات، داستانهای زندگی علما، بهنقل از «حاج شیخ عباس قمی مرد تقوا و فضیلت»، دوانی، علی، ص91.
معروف است که زنها بهمادر سید مرتضی و سید رضی میگفتند: خوش بهحالت با این فرزندان عالم و صالحی که داری! آن خانم در جواب میگفت: من هیچ وقت بدون وضو بهاینها شیر نداده و از وقتی که بهآنها حامله شدم، مواظب بودم که همیشه پاک باشم. مردان علم در میدان عمل، سید نعمتالله حسینی، ج1، ص362 با اندکی ویراستاری.
امام سجّاد علیهالسلام فرمود: دو مرد از یاران امیرالمؤمنین علیهالسلام بهحضورش شرفیاب شدند. یکی از آن دو ماری را لگد کرد و آن مار وی را نیش زد، و بر روی مرد دیگر، در مسیرش، عقربی از روی دیواری افتاد و نیشش زد، و هر دو افتادند و از درد بهخود میپیچیدند و گریه میکردند. این اتّفاق برای امیرالمؤمنین علیهالسلام نقل شد، حضرت فرمود: آنها را رها کنید؛ زیرا هنوز زمان مرگ و پایان رنجشان نرسیده است. آن دو را بهمنزلشان رساندند، و دو ماه عاجز و دردمند در درد و رنجِ زیاد بهسر بردند. بعد از گذشت دو ماه، امیرالمؤمنین علیهالسلام بهدنبالشان فرستاد و آن دو را نزد آن حضرت آوردند، در حالی که مردم میگفتند: آن دو بر روی دستِ حمل کنندگانشان خواهند مُرد! وقتی آن دو، نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام حاضر شدند، حضرت بهآنها فرمود: حالتان چطور است؟ عرض کردند: دردِ زیادی داریم، و در رنجِ سختی هستیم! حضرت بهآن دو فرمود: از خداوند، از هرگناهی که شما را بهاین روز انداخت، طلب آمرزش کنید، و بهخداوند پناه ببرید از آنچه پاداشتان را نابود و گناهتان را بزرگ میکند! عرض کردند: چه خطایی از ما سر زده است ای امیرمؤمنان؟! فرمود: هر بلایی که بههریک از شما دو نفر رسیده بهخاطر گناهش بوده است! امّا تو ای فلانی! – و رو کرد بهیکی از آن دو مرد- آن روزی را بهیاد بیاور که فلانی با چشم و ابرو و پلک، از روی تمسخر و بیاحترامی بهسلمان فارسی رحمهالله، بهخاطر دوستی و پیروی از ما خاندان، اشاره کرد و ایراد گرفت و بهاو ناسزا گفت و وی را مسخره کرد، و تو برای دفاع از سلمان و بیتوجهی بهسخنان این بیادب، هیچ حجّت شرعی برای دفاع از سلمان، مانند ترس برای خود، خانواده، فرزندان و اموالت نداشتی، فقط بهخاطر اینکه از آن شخص خجالت میکشیدی، هیچ عکسالعملی نشان ندادی، برای همین ترکِ نهیِ از منکر، بهچنین بلایی گرفتار شدی. حال اگر میخواهی خداوند این بلا را از سر تو بردارد پس باید تصمیم بگیری که هرگاه یک عیبگیرندهای را نسبت بهیکی از دوستان و پیروان ما دیدی، و در غیاب آن دوست و پیرو ما، توان یاری و کمکش را داشتی، او را یاری کنی، مگر آنکه بر خود، یا خانواده، یا فرزندان و یا ثروتت بترسی.
و بهمرد دیگر فرمود: اما تو، میدانی چرا بهاین مصیبت گرفتار شدی؟ عرض کرد: نه، فرمود: یادت نیست وقتی که قنبر، غلامم، وارد شد و تو در حضور فلان شخصِ سرکش بودی، پس با ورودِ قنبر، برای تعظیمِ قنبر و احترام من، از جای خود برخاستی، آن سرکش بهتو گفت: در محضرِ من برای این فرد، از جا برمیخیزی؟ و تو بهوی گفتی: چرا برنخیزم، در حالی که فرشتگان خداوند بالهایشان را در راه او قرار میدهند و او بر روی بالهای آنان راه میرود؟! و چون تو این سخنان را بهآن سرکش گفتی، برخاست و بهسوی قنبر رفت و او را زد، و بهوی ناسزا گفت، و او را اذیّت کرد، و هم او و هم مرا تهدید نمود، و مرا وادار کرد که چشمان خود را با خاری که در آن است ببندم و این مصیبت بزرگ را با رنج و سختی تحمّل کنم. برای همین بود که این عقرب بر روی تو افتاد. حال اگر مایلی که خداوندِ متعال تو را از این بلا نجات دهد، پس تصمیم بگیر و بر این عقیده باش که هیچگاه در حقِّ ما و هیچیک از دوستان و پیروان ما، کاری نکنی که بر ما و آنان از عاقبت آن کار میترسی. آگاه باش، همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله با اینکه مرا از همه برتر میدانست، هیچگاه وقتی من وارد بر او میشدم، برایم از جای خود برنمیخاست، در حالی که همینکار را برای بعضی از کسانی که در مقایسه با من یک دهم از یک جزء از صد هزار جزء فضایلی که برای من قائل بود برای او قائل نبود، انجام میداد؛ چون آن حضرت میدانست که اگر جلوی پای من بایستد، با اینکار بعضی از دشمنانِ خدا را وادار میکند که [از روی حسادت] کارهایی انجام دهند که هم آن حضرت را و هم مرا و هم مؤمنان را غمگین میکند، و حضرت جلوی پای افرادی میایستاد که بر خود و آنان ترسی نداشت، آنگونه که اگر چنین کاری را در برابر من انجام میداد بر من میترسید.