رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

استاد علاّمه‌ [سید محمد حسین طباطبایی تبریزی] می‌فرمودند: چون‌ به‌‌نجف‌ اشرف‌ برای‌ تحصیل‌ مشرّف‌ شدم‌، از نقطه نظرِ قَرابت‌ و خویشاوندی‌ و رَحِمیّت‌ گاهگاهی‌ به‌محضر مرحوم‌ قاضی‌ شرفیاب‌ می‌شدم‌؛ تا یک‌ روز درِ مدرسه‌ای‌ ایستاده‌ بودم‌ که‌ مرحوم‌ قاضی‌ از آنجا عبور می‌کردند، چون‌ به‌من‌ رسیدند دست‌ خود را روی‌ شانۀ من‌ گذاردند و گفتند: «ای‌ فرزند! دنیا می‌خواهی‌ نماز شب‌ بخوان‌؛ و آخرت‌ می‌خواهی‌ نماز شب‌ بخوان‌!»

این‌ سخن‌ آن‌قدر در من‌ اثر کرد که‌ از آن‌ به‌بعد تا زمانی که‌ به‌ایران‌ مراجعت‌ کردم‌ پنج‌سال‌ تمام‌ در محضر مرحوم‌ قاضی روز و شب‌ به‌سر می‌بردم‌؛ و آنی‌ از ادراک‌ فیض‌ ایشان‌ دریغ‌ نمی‌کردم‌. و از آن‌ وقتی که‌ به‌وطنِ‌ مألوف‌ بازگشتم‌، تا وقتِ‌ رحلتِ‌ استاد، پیوسته‌ روابط‌ ما برقرار بود و مرحوم‌ قاضی‌ طبق‌ روابط‌ استاد و شاگردی‌ دستوراتی‌ می‌دادند و مکاتبات‌ از طرفین‌ برقرار بود.

علامه می‌فرمودند: «ما هرچه‌ داریم‌ از مرحوم‌ قاضی‌ داریم‌.» مِهرِ تابان، یادنامة علامه سید محمدحسین طباطبایی تبریزی، سید محمد حسین حسینی طهرانی، بخش نخست: یادنامه، ص25، با اندکی ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم مهندس سیدعبدالباقی طباطبایی، (ت: 1/5/1312 ش. در نجف اشرف-و: سحرگاه چهارشنبه 3/9/1389ه. ش. در آستانة عیدسعید غدیر در شهر مقدس قم) فرزند ارشد علامة طباطبایی قدس سره مرحوم علامة طباطبایی (ت: 1281 ش.-و: 1360 ه. ش.): مرحوم علامة طباطبایی در سال 1304 در سن نوزده سالگی، با یکی از خویشان خودشان، دختر آقای حاج میرزا مهدی مهدوی طباطبایی ازدواج کردند و سپس به‌همراه برادرشان محمد حسن، که حدوداً چهار سال از ایشان کوچکتر بود، عازم نجف اشرف شدند. علامة طباطبایی در آن تاریخ یک پسر یک‌ساله داشته است. قرار شد که از درآمد ملک موروثی که از پدرشان مانده بود، مخارج تحصیل در نجف تأمین شود چون آنها قصد نداشتند، به‌هیچ وجه از بیت‌المال استفاده کنند.

پدرم، مرحوم علامة طباطبایی می‌فرمود: وقتی ما وارد نجف شدیم، من نمی‌دانستم که چه درسی باید بخوانم و از چه کسی باید درس بگیرم. روزی آقایی دست به‌شانه من زد، برگشتم و دیدم سیدی است که تا آن تاریخ ایشان را ندیده بودم. سید از پدرم [علامة طباطبایی] می‌پرسد: شما محمد حسین هستید؟ ایشان هم خود را معرفی می‌کند. آن آقا می‌گوید: شما آمده‌اید که درس بخوایند؛ اما احتمال می‌دهم که نمی‌دانید چه درسی باید بخوانید و از چه کسی باید درس بگیرید؟

آن سید بزرگوار سپس به‌منزل علامة طباطبایی می‌رود و آنها را راهنمایی می‌کند. از این پس ارتباط علامة طباطبایی با آن سید که مرحوم سید علی آقای قاضی بوده، شروع می‌شود. مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی، استاد اخلاق، عرفان و سیر و سلوک که در تمام مدت ده سال و اندی سکونت پدرم که در نجف بوده، با ایشان ارتباط اخلاقی و تربیتی داشتند.

بچة یک ساله‌ای که علامه با خود به‌نجف برده بود، در آنجا فوت می‌کند. پس از آن نیز دو یا سه فرزند دیگر به‌دنیا می‌آید که در همان بچگی فوت می‌شوند، ظاهراً علت آن نیز آب و هوای نجف و آب ناتمیزی بوده که مصرف می‌کردند. مادر ما که از خویشان پدر بود، با مرحوم سید علی آقای قاضی هم نسبت داشت. چون او هم از قضات و طباطبایی‌های تبریز بود. طباطبایی‌های تبریز به‌دلیل این‌که گذشتگانشان قاضی شهر بودند، به‌قاضی معروف شدند. به‌هر حال والدة ما تعریف می‌کرد که پدرتان به‌من اجازه داده بود، وقتی مرحوم قاضی به‌خانة ما می‌آیند، سر راه قرار بگیرم و سلام کنم؛ چون از خویشانِ هم بودیم. من هم موقع رفتن سر راه قرار می‌گرفتم و سلام می‌کردم و ایشان احوال ما را می‌پرسیدند. روزی وقتی سلام کردم، ایشان احوال مرا پرسید، به‌من فرمود: «دختر عمو، (اصطلاح پسر عمو و دختر عمو در میان ترک زبان‌ها و تبریزی‌ها معمول است) این بار فرزندت زنده می‌ماند و پسر هم هست و نامش عبدالباقی است». پایگاه اطلاع رسانی حوزه، مجلة پگاه حوزه، 20 آبان 1385، شماره 195، روایتی از زندگی علامة طباطبایی رضوان الله تعالی علیه در گفت‌وگو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)، با اندکی تلخیص و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

داستان عجیبى از حلم و بردبارى ملامهدى نراقى صاحب جامع السعادات نقل مى‌کنند؛ وقتى از نوشتن کتاب اخلاقى و پرارزش «جامع السعادات» فراغت یافت و نسخه‌هاى آن در اطراف پخش شد، نسخه‌اى به‌دست سید مهدى بحرالعلوم، آن مرد فاضل و عالم و کامل که در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و کیاست و مرجعیّت بود، رسید؛ سیّد بسیار از این کتاب در شگفت شد، و آرزو کرد روزى به‌دیدار مؤلف آن گنجینة پرقیمت موفق شود، از قضا ملامهدى نراقى نیز در آتش اشتیاق زیارت ائمه طاهرین علیهم‌السلام مى‌سوخت و از خدا مى‌خواست تا به‌اعتاب مقدسّه مشرف شود، و بالأخره حضرت حق این توفیق را نصیب او کرد، تا نجف و کربلا و کاظمین و سامرا را زیارت کند.

وقتى وارد نجف شد طبق رسم آن زمان همة علماء به‌دیدن آن عارف و معلم اخلاق رفته و او هم به‌بازدید آنها رفت. تنها کسى که از او دیدن نکرد، سید مهدى بحرالعلوم بود. نجف از این واقعه شگفت زده شد، همه از هم مى‌پرسیدند، علت چیست که سید به‌دیدار ملامهدى نرفته است؟! نراقى بزرگوار احوال سید را جویا شد، و نشانى خواست و به‌دیدار او شتافت به‌طورى که همه از این که برخلاف رسم آن زمان ملامهدى به‌دیدار سید مى‌رفت در عجب بودند. وقتى نراقى رحمه الله وارد مجلس شد، عده‌اى از علما و طلاب حضور داشتند، و به‌احترام او بلند شدند، ولى سید توجهى نکرده، و تا آخر رعایت ادب و احترام را نسبت به‌او به‌جا نیاورد!!

نراقى بدون ناراحتى خداحافظى کرده به‌خانه بازگشت، قضیة برخورد سید با نراقى در نجف موجب تعجّب همة علماء و طلاب شده بود، پس از چند روز بار دیگر مرحوم نراقى به‌دیدار سید شتافت، ولى باز به‌همان منوال و شاید سردتر مجلس طى شده، ولى باز مرحوم نراقى بدون ناراحتى و بدون این که خم به‌ابرو آورد بازگشت، کم‌کم سفر نراقى رو به‌پایان بود، و نجف در حیرت، در روزهاى آخر مرحوم نراقى، براى خداحافظى به‌دیدار آن مرد الهى شتافت، وقتى وارد شد، حاضران این بار با کمال تعجّب دیدند، سید با کمال خضوع تا نزدیک درب به‌استقبال نراقى آمد، و چون عبدى که مولایش را در آغوش مى‌گیرد، نراقى را در آغوش گرفت، بسیار به‌وى احترام کرد، و چون شاگردى در برابر استاد نشست. پس از پایان مجلس، سبب برخورد اوّل و دوّم را از او پرسیدند، آن جناب جواب داد، من کتاب با عظمت جامع السعادات وى را مطالعه کردم، و آن را در نوع خود بى‌نظیر یافتم، آرزو داشتم مؤلف آن را ببینم و وى را آزمایش کنم، که آیا آنچه در کتاب در باب فضائل اخلاقى (مثل حلم و عدم غضب) نوشته، در خود او هست یا نه؟ او را که در دو مجلس امتحان کردم، دیدم از ایمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بینى بالایى برخوردار است، و از این رو در مجلس سوّم بسیار او را احترام کردم که او مرد دین و پیکرة اخلاق و مجسمة عمل صالح است. عرفان اسلامى، جلد 10، صفحه 5 - 4 - 263.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آورده‌اند که روزى شیخ جعفر کاشف الغطاء مبلغى پول بین فقراى اصفهان تقسیم کرد، و پس از اتمام پول به‌نماز جماعت ایستاد، بین دو نماز که مردم مشغول تعقیب نماز بودند، سید فقیر بى‌ادبى وارد شد و آمد تا مقابل امام جماعت رسیده گفت: اى شیخ، مال جدّم (یعنى خمس) را به‌من بده! شیخ فرمود: قدرى دیر آمدى، متأسفانه چیزى باقى نمانده است، سید بى‌ادب، با کمال جسارت، آب دهان خود را به‌ریش شیخ انداخت، آن حلیم عالم نه تنها هیچ‌گونه عکس‌العمل خشونت‌آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاسته و در حالى که دامن خود را گرفته بود، در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هرکس ریش شیخ را دوست دارد، به‌سید کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند، اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند، سپس همة پول‌ها را آورده و به‌آن سیّد تقدیم کرد و سپس به‌نماز عصر ایستاد. سیماى فرزانگان، جلد 3، صفحه 338 به نقل از «فوائد الرضویة» ، صفحه 74. صاحب کتاب عرفان اسلامى این داستان را در جلد 10 کتاب خود، صفحه 61 - 260 آورده و مى‌گوید روز عیدفطر بوده و در صحن مولى الموحدین على علیه‌السلام و آن مبلغ هم فطریه بوده است.

از صدف یادگیر نکتة حلم

مفهوم شعر این است که همچون صدف، حلیم باش که وقتى سر او را مى‌برند، بدون رنجشى، گوهر تحویل کسى مى‌دهد که سر او را مى‌برد.

سعدى علیه الرحمة هم می‌فرماید:

بدى را بدى سهل باشد جزا       اگر مردى اَحْسِن اِلى مَنْ أَسا

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آورده‌اند که مردی از خواصّ شهر روزی به‌سلامِ افلاطون آمد و بنشست و از هر نوع سخن می‌گفت. در میانة سخن گفت: امروز فلان مرد تو را بسیار ثنا می‌گفت و همی گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است؛ هرگز کسی چون او نبوده است.

افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو بُرد و سخت دلتنگ شد. آن مرد گفت: ای حکیم، از من تو را چه رنج آید که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون پاسخ داد: ای خواجه، مرا از تو رنجی نرسید، ولیکن مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده‌ام که او را خوش آمده و مرا بدان ستوده است. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص25.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وارد شام خرابم کردند     خارجی زاده خطابم کردند

خوب از غصه کبابم کردند     بر سر نی سر بابم کردند

حالت سوختگان دیدن داشت     سنگ ها بود که باریدن داشت

هنگامی که از امام سجّاد علیه‌السلام سؤال کردند: در این سفر کجا از همه بیشتر به‌شما سخت گذشت؟ امام فرمودند: الشام، الشام، الشام. سوگنامه آل محمد صلّی الله علیه و آله، ص408- ناسخ التواریخ، ص304.

شامیان خون به‌دل خون شدة ما نکنید

این قدر ظلم به‌ذریة زهرا سلام الله علیها نکنید

بگذارید بگرییم به‌مظلومی خویش

به‌سرشک غم ما خندة بی‌جا نکنید

دین ندارید اگر، غیرتتان رفته کجا؟

اسرا را، سر بازار، تماشا نکنید

هرچه خواهید به‌ما زخم رسانید ولی

دیگر از زخم زبان، خون به‌دل ما نکنید

پیش چشم اسرا، سنگ به‌سرها نزنید

پای رأس شهدا هلهله بر پا نکنید

داغ دل چاره به‌خندیدن دشمن نشود

زخم را با زدن سنگ مداوا نکنید

محمل دختر معصوم مصیبت زده را

رو به‌رو با سر ببریدة بابا نبرید

از آل علی علیه‌السلام با همة خلق بگو

ترک دین در طلب لذت دنیا نکنید.

آن یکی گفتا که اینان کیستند؟

دیگری گفتا مسلمان نیستند

آن یکی گفتا که این بیمار کیست؟

دیگری گفتا که بابش خارجی است

آن یک گفتا عجب افسرده است

دیگری گفتا برادر مرده است.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ علیهم‌السلام قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله:‌ أَرْبَعٌ یُمِتْنَ الْقَلْبَ؛ الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ، وَ کَثْرَةُ مُنَاقَشَةِ النِّسَاءِ یَعْنِی مُحَادَثَتَهُنَّ، وَ مُمَارَاةُ الْأَحْمَقِ تَقُولُ وَ یَقُولُ وَ لَا یَرْجِعُ إِلَى خَیْرٍ أَبَداً، وَ مُجَالَسَةُ الْمَوْتَى، فَقِیلَ لَهُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ مَا الْمَوْتَى؟ قَالَ: کُلُّ غَنِیٍّ مُتْرَفٍ. خصال شیخ صدوق، باب الأربعة، ح58، ص214.

امام صادق علیه‌السلام از پدرشان نقل کردند که فرمود: رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: چهار عمل است که دل را می‌میراند؛ گناه روی گناه، گفتگوی زیاد با زنان، مجادله با نفهم؛ (همان کسی که اگر بخواهی به‌او چیزی را بفهمانی، به‌مصداق: گوش اگر گوش من و ناله اگر نالة تو است، آنچه البتّه به‌جایی نرسد فریاد است) می‌گوید و می‌گویی و هرگز به‌سوی خوبی برنمی‌گردد (و گفتگوی با او آب در هاون کوبیدن است)، و همنشینی با مردگان. عرض شد: یا رسول الله، مردگان چه کسانی هستند؟ فرمود: هر ثروتمندِ خوشگذران (و عیّاش و نازپرورده‌ای که ناز و نعمت بسیار و خوشیِ زندگی، او را به‌فساد کشانده و لوس و نُنُر و ستمکار شده است و هرکاری که دلش می‌خواهد انجام می‌دهد).

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

کوفه بر من چه ملال انگیز است

 

کوچه‌هایش همه ماتم خیز است

 

در و دیوار سخن می گوید

 

سخن از غربت من می گوید

 

ای خدا این دل شب من چه کنم

 

یک تن و این همه دشمن چه کنم

 

میزبان رفته به خواب و مهمان

 

به سر کوچه شده سرگردان

 

اهل کوفه همــه پیمان شکنند

 

خود نمک خوار و نمکدان شکنند

 

صبح بــــا من همـــگی پیوستند

 

شب در خــــــــــــانه برویم بستند

 

صبح بودند همگی یار مرا

 

شب به جان دشمن خونخوار مرا

 

صبح من شـمع و هـــمه پروانه

 

شب بیگانـــه تر از بیگانه

 

صبح بر دامن من چنــگ زدند

 

شام از بام مـرا سنگ زدند

 

صبح بر من همگی فوج سپاه

 

شب چو باید به زنی برد پناه

 

طوعه، امشب تو مرا خــانه بده

 

مرغ پــر بسته ام و لانه بده

 

طوعه، امشب تو بیا مردی کن

 

با دل فاطمه هم دردی کن

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ مِثْلُ هَذَا‌ مَا حَدَّثَنِی بِهِ بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَوْحَى إِلَى مُوسَى علیه‌السلام: إِذَا جِئْتَ لِلْمُنَاجَاةِ فَاصْحَبْ مَعَکَ مَنْ تَکُونُ خَیْراً مِنْهُ، فَجَعَلَ مُوسَى لَا یَعْتَرِضُ [یَعْرِضُ] أَحَداً إِلَّا وَ هُوَ لَا یَجْسُرُ [یَجْتَرِئُ] أَنْ یَقُولَ إِنِّی خَیْرٌ مِنْهُ، فَنَزَلَ عَنِ النَّاسِ وَ شَرَعَ فِی أَصْنَافِ الْحَیَوَانَاتِ، حَتَّى مَرَّ بِکَلْبٍ أَجْرَبَ، فَقَالَ: أَصْحَبُ هَذَا، فَجَعَلَ فِی عُنُقِهِ حَبْلًا ثُمَّ مَرَّ [جَرَّ] بِهِ، فَلَمَّا کَانَ فِی بَعْضِ الطَّرِیقِ شَمَّرَ الْکَلْبَ مِنَ الْحَبْلِ وَ أَرْسَلَهُ، فَلَمَّا جَاءَ إِلَى مُنَاجَاةِ الرَّبِّ سُبْحَانَهُ قَالَ: یَا مُوسَى، أَیْنَ مَا أَمَرْتُکَ بِهِ؟ قَالَ: یَا رَبِّ، لَمْ أَجِدْهُ، فَقَالَ اللَّهُ تَعَالَى: وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی، لَوْ أَتَیْتَنِی بِأَحَدٍ لَمَحَوْتُکَ مِنْ دِیوَانِ النُّبُوَّةِ‌. عُدَّة الدّاعی و نجاح السَّاعی، ابن فهد الحلّی، ج1، ص218، سایت کتابخانة مدرسة فقاهت.

و مانند همان مطالب است آنچه بعضی از یاران ما برای من نقل کرده‌اند که خداوند متعال به‌حضرت موسی وحی کرد که هرگاه برای مناجات (با من) آمدی با خودت یک نفر را که تو از او بهتری، بیاور، حضرت موسی به‌هیچ فردی برخورد نمی‌کرد جز آن‌که جرأت نمی‌کرد بگوید من از این فرد بهترم. لذا از مردم فاصله گرفت و به‌دنبال یک حیوانی گشت که بتواند خود را از او بهتر بداند و آن حیوان را با خود به‌محل مناجات ببرد، تا این‌که گذرش به‌سگ بیماری افتاد که به‌مرض گَری (آبله) دچار بود. با خود گفت: همین سگ را با خود می‌برم. پس ریسمانی برگردنش انداخت و او را با خود برد. در میان راه، طناب را از گردن سگ برداشت و او را رها کرد. وقتی که برای مناجات با پروردگار متعال حاضر شد، خداوند فرمود: ای موسی، کجا است آن کسی که تو را به‌آوردن آن امر کردم؟ عرض کرد: پروردگارا، هیچ‌کس را پیدا نکردم! خداوند متعال فرمود: به‌عزّت و جلالم سوگند، اگر یک نفر (حتی همان سگِ بیمار) را آورده بودی، نامت را از دفترِ پیامبری محو می‌کردم!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

هنگامی که یعقوب به‌اتّفاق خانواده و فرزندانش در مصر بر یوسف وارد گردید، یوسف بر روی تخت خود نشسته و تاج پادشاهی را بر سر خویش نهاده بود. او می‌خواست که پدرش او را در این حالت ببیند و شادمان گردد.

با ورود پدر به‌بارگاه، یوسف برای پدر از جای خویش برنخاست، اما آنان همگی به‌شکرانة این موفّقیّتِ بزرگ از ناحیة پروردگار در برابر او، به‌سجده افتادند.

در قرآن می‌خوانیم: پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را به‌آغوش کشید و گفت: وارد مصر شوید که به‌خواست خدا در امان خواهید بود. یوسف علیه‌السلام پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همة آنها در برابر او به‌سجده افتادند و یوسف گفت: ای پدر، این تعبیر خوابی است که قبلاً دیده بودم و اینک پروردگارم آن را راست گردانید، و به‌من احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیة (کنعان به‌این‌جا) آورد پس از آن‌که شیطان میان من و برادرانم را برهم زد. سورة یوسف (12) آیات 99 و 100.

در این هنگام جبرئیل بر یوسف نازل شد و به‌او گفت: ای یوسف! دستت را بیرون بیاور. یوسف دستش را بیرون آورد، ناگهان از میان انگشتانش نوری خارج گردید. یوسف پرسید: ای جبرئیل! این نور چه بود؟ جبرئیل پاسخ داد: این نورِ نبوّت بود که خداوند آن را از نسل تو برداشت؛ زیرا تو در برابر پدرت از جا برنخاستی.

پس خداوند نورِ یوسف را از بین برد و از نسل او نبوّت را محو کرد و آن را در فرزندان برادر یوسف؛ «لاوی» قرار داد؛ زیرا او کسی بود که چون برادران یوسف تصمیم به‌قتل وی گرفتند، گفت: یوسف را نکشید! بلکه او را در گودال ته (نهان‌خانة) چاه، بیندازید. سورة یوسف (12) آیة10. خداوند نیز بدین وسیله پاداش او را داد. بحارالأنوار، ج12، صص250و251. 

  • مرتضی آزاد