رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فضل بن ربیع می‌گوید: روزى شریک [بن عبدالله نخعی] قاضى، به‌حضورِ مهدى [بن منصور، خلیفة عباسی] آمد. مهدی، به‌او گفت: باید یکى از سه کار را بپذیرى. گفت: اى امیرمؤمنان، آن سه کار چیست؟ گفت: یا عهده‌دارِ قضا شوى، یا با فرزندان من سخن کنى و آنها را تعلیم دهى، یا یک‌بار با من غذا خورى. شریک فکر کرد و گفت: غذا خوردن از همه آسان‌تر است. مهدى او را پاداش داد و به‌آشپز گفت: چند جور غذا از مغز، شکر، نبات و عسل فراهم کند و چون از غذا فراغت یافت، سرآشپز گفت: اى امیرمؤمنان، پس از این غذا، شیخ روى رستگاری نخواهد دید. فضل بن ربیع می‌گوید: شریک بن عبدالله، پس از آن غذا، با آن‌ها سخن گفت و فرزندانشان را تعلیم داد و عهده‌دار منصبِ قضا شد. مقرّرى او را به‌دفترنویس حواله دادند و در بارة کسرى آن چانه می‌زد، متصدّی پرداخت حقوق، گفت: مگر پارچه فروخته اى؟ گفت: به‌خدا مهم‌تر از پارچه فروخته‌ام؛ دینم را فروخته‌ام! مروج‌الذهب، ابوالحسن علی بن حسین مسعودی، ترجمة ابوالقاسم پاینده، ص314، با اندکی ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحومِ رجب‌علی خیّاط می‌گفت: گاهی با خود می‌خواندم: ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است. در عالم معنا، سلمان را به‌من نشان دادند و گفتند: این شخص، زبان و دلش یکی است و می‌خواهیم تو را فدای او کنیم. من گفتم: حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می‌شوم. فهمیدم حرفهایی که می‌زنیم همه حساب دارد و بایستی آن‌ها را راست بگوییم. از آن‌جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به‌جا آورم، از آن پس با خود چنین می‌خواندم: ای من غلامِ آن که زبان و دلش یکی است! تندیسِ اخلاص، زندگی‌نامة شیخ رجب‌علی خیّاط، محمّد محمّدی ری شهری، ص99.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحومِ رجب‌علی خیّاط می‌گفت: مدّتی بود که گرفتاری داشتم، و هر دعایی را می‌خواندم اثر نمی‌کرد، عرض کردم: خدایا! این دعاها را به‌مردمِ گرفتار می‌گویم، آن‌ها می‌خوانند و حاجتِ خود را می‌گیرند؛ ولی چرا گرفتاری ما برطرف نمی‌شود؟ با ناراحتی گفتم: محمّد و آل محمّد هم به‌فکر ما نیستند! به‌محضِ این‌که این جمله را گفتم، پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله را دیدم که غبار آلوده، آستین‌ها را بالا زده بودند، فرمودند: چه شده است؟ ما هزار سال پیش از خلقتِ آدم به‌فکرِ شما بودیم! تندیسِ اخلاص، زندگی‌نامة شیخ رجب‌علی خیّاط، محمّد محمّدی ری شهری، ص71، حکایت31.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

غلامِ عبدالله بن مقفّع، دانشمند و نویسندة معروف ایرانی، افسارِ اسبِ اربابِ خود را در دست داشت و بیرون در خانة سفیان بن معاویة مهلبی، فرماندارِ بصره، نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده و به‌خانة خود برگردد. انتظار به‌طول انجامید و ابن مقفّع بیرون نیامد، افرادِ دیگر، که بعد از او پیشِ فرماندار رفته بودند، همه برگشتند و رفتند، ولی از ابن مقفّع خبری نشد. کم کم غلام به‌جستجو پرداخت. از هرکس می‌پرسید، یا اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد یا پس از نگاهی به‌سراپای غلام و آن اسب، بدون آن‌که سخنی بگوید، شانه‌ها را بالا می‌انداخت و می‌رفت. وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس، خود را به‌عیسی و سلیمان، پسران علیّ بن عبدالله بن عباس و عموهای خلیفة مقتدرِ وقت، منصور دوانیقی، که ابن مقفّع، دبیر و کاتب آن‌ها بود، رساند و ماجرا را نقل کرد. عیسی و سلیمان به‌عبدالله بن مقفّع که دبیری دانشمند و نویسنده‌ای توانا و مترجمی چیره‌دست بود، علاقه‌مند بودند و از او حمایت می‌کردند. ابن مقفّع نیز به‌حمایت آن‌ها پشت‌گرم بود و طبعاً مردی متهوّر و جسور و بد زبان بود، از نیش زدن با زبان دربارة دیگران، دریغ نمی‌کرد. حمایتِ عیسی و سلیمان، که عموی منصور بودند، ابن مقفّع را جسورتر و گستاخ‌تر کرده بود. عیسی و سلیمان، عبدالله بن مقفّع را از سفیان بن معاویه خواستند. او اساساً منکِرِ موضوع شد و گفت: ابن مقفّع به‌خانة من نیامده است، ولی مثلِ روزِ روشن، همه دیده بودند که ابن مقفّع داخل خانة فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انکار نبود. کارِ کوچکی نبود. پایِ قتلِ نَفس بود، آن‌هم شخصیّتِ معروف و دانشمندی مانندِ ابن مقفّع. طرفینِ منازعه هم عبارت بود از فرماندارِ بصره از یک طرف، و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهراً مطلب به‌‎دربارِ خلیفه در بغداد کشیده شد. طرفینِ دعوا و شهود و همة مطّلعین به‌حضورِ منصور رفتند. دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادتِ شهود، منصور به‌عموهای خود گفت: برای من مانعی ندارد که سفیان را الآن به‌اتّهامِ قتلِ ابنِ مقفّع بکشم، ولی کدام یک از شما دو نفر عهده‌دار می‌شود که اگر ابنِ مقفّع زنده بود و بعد از کشتنِ سفیان، از این در (اشاره کرد به‌دری که پشت سرش بود) زنده و سالم وارد شد، او را به‌قصاص سفیان بکشم؟ عیسی و سلیمان، در جوابِ این سؤال، حیرت‌زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا که ابن مقفّع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد. ناچار از دعوای خود صرفِ‌نظر کردند و رفتند. مدّت‌ها گذشت و دیگر از ابن مقفّع اثری و خبری دیده و شنیده نشد. کم کم خاطره‌اش هم داشت فراموش می‌شد. بعد از مدّت‌ها که آب‌ها از آسیاب افتاد، معلوم شد که ابن مقفّع همواره با زبانِ خویش، سفیان بن معاویه را نیش می‌زده است. حتّی یک روز، در حضورِ جمعیّت، به‌وی دشنامِ مادر گفته است. سفیان، همیشه در کمین بوده تا انتقامِ زبانِ ابنِ مقفّع را بگیرد، ولی از ترسِ عیسی و سلیمان، عموهای خلیفه، جرأت نمی‌کرده است، تا آن‌که حادثه‌ای اتّفاق می‌افتد: حادثه این بود که قرار شد امان‌نامه‌ای برای عبدالله بن علی، عموی دیگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضاء کند. عبدالله بن علی از ابن مقفّع، که دبیرِ برادرانش بود، درخواست کرد که آن امان‌نامه را بنویسد. ابن مقفّع هم آن را تنظیم کرد و نوشت. در آن امان‌نامه، ضمنِ شرایطی که نام برده بود، تعبیراتِ زننده و گستاخانه‌ای نسبت به‌منصورِ خلیفة سفّاک عباسی، کرده بود. وقتی نامه به‌دستِ منصور رسید، سخت متغیّر و ناراحت شد، پرسید: چه کسی این را تنظیم کرده است؟ گفته شد: ابن مقفّع. منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا کرد که قبلاً سفیان بن معاویه، فرماندارِ بصره، پیدا کرده بود. منصور، محرمانه به‌سفیان نوشت که ابن مقفّع را تنبیه کن. سفیان، در پیِ فرصت می‌گشت، تا آن‌که روزی ابن مقفّع برای حاجتی به‌خانة سفیان رفت و غلام و مرکبش را بیرونِ در، گذاشت. وقتی که وارد شد، سفیان و عدّه‌ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آن‌جا مشتعل بود. همین‌که چشمِ سفیان به‌ابن مقفّع افتاد، زخمِ زبان‌هایی که تا آن روز از او شنیده بود، در نظرش مجسّم و اندرونش از خشم و کینه مانندِ همان تنوری که در جلویش بود مشتعل شد. رو کرد به‌او و گفت: یادت هست آن روز به‌من دشنام مادر دادی؟ حالا وقت انتقام است. معذرت‌خواهی فایده نبخشید و در همان‌جا به‌بدترین صورتی ابن مقفّع را از بین برد! مجموعة آثار، استاد شهید مطهرّی، ج18، ص293، ش49، (با اندکی ویرایش) به‌نقل از شرح ابن ابی الحدید بر نهج‌البلاغه، چاپ بیروت، ج4، ص389.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

علىّ بن عبّاس، معروف به‌ابن رومى، شاعرِ معروفِ هجوگو (نیش‌زننده و سرزنش‌کننده) و مدیحه‌سراى دورة عبّاسى، در نیمة قرنُ سوّم هجرى، در مجلسِ قاسم بن عبیداللّه، وزیرِ معتضد عبّاسى، نشسته و سرگرم بود. او همیشه به‌قدرتِ منطق و بیان و شمشیرِ زبانِ خویش، مغرور بود. قاسم بن عبیداللّه، از زخمِ زبانِ ابن رومى، خیلى مى‌ترسید و نگران بود، ولى ناراحتى و خشم خود را ظاهر نمى‌کرد، برعکس طورى رفتار مى‌کرد که ابن رومى با همة بددلی‌ها و وسواس‌ها و احتیاط‌هایى که داشت، و به‌هر چیزى فال بد مى‌زد، از معاشرت با او پرهیز نمى‌کرد. قاسم، محرمانه دستور داد تا در غذاى ابن رومى زهر ریختند. ابن رومى، بعد از آن‌که خورد، متوجّه شد. فوراً از جا برخاست که برود. قاسم گفت: کجا مى‌روى؟ جواب داد: به‌همان‌جا که مرا فرستادى. قاسم گفت: پس سلام مرا به‌پدر و مادرم برسان. ابن رومی اینجا هم از نیشِ زبانِ خود دست برنداشت، و گفت: من از راهِ جهنّم نمى‌روم. ابن رومى به‌خانة خویش رفت و به‌معالجه پرداخت، ولى معالجه‌ها فایده نبخشید. بالأخره با شمشیرِ زبانِ خویش، از پاى درآمد. مجموعة آثار، استاد شهید مطهرّی، ج18، ص296، ش50، (با اندکی ویرایش) به‌نقل از تتمةالمنتهی، محدّثِ قمی، ج2، ص400، و تاریخ ابن خلّکان، ج3، ص44.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آیت‌الله سیّد محمّد حسینی همدانی (صاحبِ تفسیر اَنوارِ درخشان) می‌فرمود: در مدرسة قوام (نجف اشرف) حجره داشتم. مطّلع شدم مرحوم آقای قاضی تبریزی در گوشه‌ای از مدرسه، حجرة کوچکی اختیار کرده و من از این کار تعجّب کردم. بعد معلوم شد ایشان به‌علت تنگ بودنِ منزلشان و نیز کثرتِ عِیال و اولاد، برای تهجّد و عبادت، آسودگی خیال نداشتند. در طولِ دوران تحصیل در مدرسة قوام، شبی را ندیدم که مرحومِ قاضی به‌آرامش و خواب و استراحت بگذراند، و شبی را بدونِ ناله و گریه به‌سر بیاورد. در این مدّت، حالات و جریاناتی از ایشان دیدم که در عمرم جز در مرحوم نائینی و کمپانی در کسِ دیگر ندیده بودم. او را چنین یافتم که در تمامِ رفتار و اخلاقِ اجتماعی و خانوادگی و تحصیلیِ خود، غیر از همة کسانی بود که از نزدیک در درسِ آن‌ها، یا کنارِ آنان تحصیل می‌کردم. مخصوصاً او را دائم‌السّکوت و الصّمت می‌یافتم. او از دادنِ پاسخ نیز طفره می‌رفت و گاهی احساس می‌کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است، تا این‌که تصادفاً به‌نکته‌ای برخوردم که بسیار توجّهم را جلب کرد و آن هم این بود که داخلِ دهانِ مرحومِ قاضی، کبود‌رنگ بود! از استاد پرسیدم: علّت چیست؟ ایشان مدّت‌ها پاسخم را نداد. بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که جهت تعلیم می‌پرسم و قصد دیگری ندارم، باز به‌من چیزی نفرمود، تا این‌که روزی در جلسة خلوتی فرمودند: آقا سیّد محمّد! برای طیِّ مسیرِ طولانیِ سیر و سلوک، سختی‌های فراوانی را باید تحمّل کرد و از مطالب زیادی باید گذشت؛ آقا سید محمد! من در آغازِ راه، در دورانِ جوانی، برای این‌که جلویِ افسارگسیختگیِ زبانم را بگیرم، بیست و شش‌سال ریگ در دهان گذاشتم که از صحبت و سخن‌فرسایی خودداری کنم! این‌ها ثمرات آن دوران است. هزار و یک حکایت اخلاقی، محمّدحسین محمّدی، ج1، ص48، حکایت25، به‌نقل از اسوة عارفان، ص170، راوی: حجت‌الاسلام و المسلمین مهدی انصاری قمی (نوة آیت‌الله حسینی همدانی).

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

پدر آیت‌الله سیّد علی قاضی طباطبایی (1285-1366ه. ق.)، سیّد حسین قاضی، انسانی بزرگ و وارسته بود، و از شاگردان برجستة آیت‌الله العظمی میرزا محمّد حسن شیرازی (میرزای شیرازی بزرگ: ۱۲۳۰-۱۳۱۲ه. ق.) بود و از ایشان اجازة اجتهاد داشت. دربارة ایشان گفته‌اند: زمانی که قصد داشت سامرّا را ترک کند و به‌زادگاهش، تبریز باز گردد، استادش میرزای شیرازی به‌وی فرمود: در شبانه‌روز، یک‌ساعت را برای خودت بگذار.

 یک‌سالِ بعد، چند نفر از تجّارِ تبریز، به‌سامرّا مشرّف می‌شوند و با آیت‌الله میرزا محمّد حسن شیرازی ملاقات می‌کنند؛ وقتی ایشان احوالِ شاگردِ خود را جویا می‌شود، می‌گویند: یک‌ساعتی که شما نصیحت فرموده‌اید، تمام اوقات ایشان را گرفته، و در شب و روز با خدای خود مراوده دارد. عطش، هیئت تحریریة مؤسسة فرهنگی مطالعاتی شمس‌الشّموس، چاپ هجدهم، ص9.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحومِ آیت‌الله العظمی شیخ محمّدعلی اراکی از مراجعِ تقلیدِ هم‌عصرِ امام خمینی رضوان الله تعالی علیه نقل کرده است: پدرم می‌گفت: آخوند کبیر ملّا محمد، پدر مرحومِ آقا ضیاء عراقی (اراکی) قطعه زمینی در اطراف سلطان‌آباد (اراک) داشت، و در آن زارعت می‌کرد و نانِ سالِ خود و عیالش را به دست می‌آورد. یک سال، حاصل کشاورزی را در خرمن‌گاه جمع کرده، و در اطرافش هم خرمن‌های دیگری بود، کسی عمداً یا سهواً آتشی روشن می‌کند، باد به‌آتش می‌افتد و شعله‌ور می‌شود. خرمن‌ها یک به‌یک آتش می‌گیرند، به‌آخوند خبر می‌دهند؛ چرا نشسته‌ای؟ نزدیک است خرمنِ شما را هم آتش بگیرد. آخوند، عبا و عمّامه را برمی‌دارد و قرآن را به‌دست می‌گیرد و به‌بیابان رفته و قرآن را به‌دست می‌گیرد، و رو به آتش ایستاده و می‌گوید: ای آتش، این نانِ خانواده و اهل‌وعِیالِ من است، تو را به‌این قرآن قسم، به‌این خرمن متعرّض نشو! پدرم می‌گفت؛ تمامِ آن کُپّه‌های خرمن که در اطراف بود، خاکستر شد و این یکی ماند، هرکس که می‌آمد، انگشت به‌دهان می‌گرفت و متحیّر می‌شد که در میان این همه آتش چگونه این خرمن سالم مانده است؟! ولی من از قضیّه خبر داشتم. سایت خبرگزاری رسمی حوزه، با اقتباس و ویراست از کتاب شمس‌الفقهاء، با ویرایش.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

أَبُوالْقَاسِمِ الْقُشَیْرِیُّ فِی کِتَابِهِ قَالَ: بَعْضُهُمْ: انْقَطَعْتُ فِی الْبَادِیَةِ عَنِ الْقَافِلَةِ، فَوَجَدْتُ امْرَأَةً، فَقُلْتُ لَهَا: مَنْ أَنْتِ؟ فَقَالَتْ: «وَ قُلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» سورة الزخرف (43) الأیة 89. فَسَلَّمْتُ عَلَیْهَا، فَقُلْتُ: مَا تَصْنَعِینَ هَاهُنَا؟ قَالَتْ: «مَنْ یَهْدِی اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ» [و مَن یَهدِ اللهُ فما له مِن مضلٍّ: سورة الزمر (39) الآیة 37.] فَقُلْتُ: أَ مِنَ الْجِنِّ أَنْتِ أَمْ مِنَ الْإِنْسِ؟ قَالَتْ: «یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ» سورة الأعراف (7) الآیة 31. فَقُلْتُ: مِنْ أَیْنَ أَقْبَلْتِ؟ قَالَتْ: «یُنادَوْنَ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ» سورة فصلت (41) الآیة 44. فَقُلْتُ: أَیْنَ تَقْصِدِینَ؟ قَالَتْ: «وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ» سورة آل عمران (3) الآیة 97. فَقُلْتُ: مَتَی انْقَطَعْتِ؟ قَالَتْ: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ (وما بینَهما) فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ» سورة ق (50) الآیة 38. فَقُلْتُ: أَ تَشْتَهِینَ طَعَاماً؟ فَقَالَتْ: «وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یَأْکُلُونَ الطَّعامَ» سورة الأنبیاء (21) الآیة 8. فَأَطَعَمْتُهَا، ثُمَّ قُلْتُ: هَرْوِلِی وَ لَا تَعَجَّلِی، قَالَتْ: «لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» سورة البقرة (2) الآیة 286. فَقُلْتُ: أُرْدِفُکِ؟ فَقَالَتْ: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا» سورة الأنبیاء (21) الآیة 22. فَنَزَلْتُ، فَأَرْکَبْتُهَا، فَقَالَتْ: «سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا» سورة الزخرف (43) الآیة 13. فَلَمَّا أَدْرَکْنَا الْقَافِلَةَ، قُلْتُ: أَ لَکِ أَحَدٌ فِیهَا؟ قَالَتْ: «یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ» سورة ص (38) الآیة 26. «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ» سورة آل عمران (3) الآیة 144. «یا یَحْیی‌ خُذِ الْکِتابَ» سورة مریم (19) الآیة 12. «یا مُوسی‌ إِنِّنی أَنَا اللَّهُ» سورة طه (20) الآیات 11 و 14. فَصِحْتُ بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ، فَإِذَا أَنَا بِأَرْبَعَةِ شَبَابٍ مُتَوَجِّهَیْنِ نَحْوَهَا، فَقُلْتُ: مَنْ هَؤُلَاءِ مِنْکِ؟ قَالَتْ: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا» سورة الکهف (18) الآیة 46. فَلَمَّا أَتَوْهَا، قَالَتْ «یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ» سورة القصص (29) الآیة 26. فَکَافُونِی بِأَشْیَاءَ، فَقَالَتْ: «وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ» سورة البقرة (2) الآیة 261. فَزَادُوا عَلَیَّ، فَسَأَلْتُهُمْ عَنْهَا، فَقَالُوا: هَذِهِ أُمُّنَا فِضَّةُ، جَارِیَةُ الزَّهْرَاءِ سلام‌الله‌علیها، مَا تَکَلَّمَتْ مُنْذُ عِشْرِینَ سَنَةً إِلَّا بِالْقُرْآنِ. بحارالأنوار، ج43، ص86.

ابوالقاسم قشیری در کتب خود نوشته است: که شخصی گفت: در بیابان از کاروان جدا ماندم، پس زنی را دیدم، و به‌او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «و بگو سلام بر شما، و به‌زودی خواهند دانست»، پس بر او سلام کردم، و گفتم: این‌جا چه می‌کنی؟ گفت: «و هر کس را خدا هدایت کند هیچ گمراه کننده‏ای نخواهد داشت»، گفتم: آیا تو از جنّی‌ها هستی یا از انسان‌ها؟ گفت: «ای فرزندان آدم! زینت خود را با خود بردارید»، گفتم: از کجا میآیی؟ گفت: «از راه دور صدا زده می‏شوند». گفتم: به‌کجا می‌روی؟ گفت: «و برای خدا بر مردم است که آهنگ خانه (او) کنند»، گفتم: چه زمان از کاروان جدا ماندی؟ گفت: «ما آسمان‌ها و زمین (و آنچه را در میان آن‌ها است) در شش روز (شش ‍ دوران) آفریدیم»، گفتم: آیا غذا میل داری؟ گفت: «ما آن‌ها را پیکرهایی که غذا نمی‌خورند، قرار ندادیم»، پس به‌او غذا دادم، بعد به‌او گفتم: قدری تندتر بیا، ولی عجله نکن، گفت: «خداوند هیچ‌کس را، جز به‌مقدارِ توانایی‌اش، تکلیف نمی‏کند»، گفتم: آیا تو را پشتِ سرِ خود، سوار کنم؟ گفت: «اگر در آسمان و زمین، خدایانی جز الله بود، فاسد می‏شدند (و نظامِ جهان برهم می‏خورد)»، پس از مرکب پیاده شدم و او را بر آن سوار کردم، همین‌که سوار شد گفت: «پاک و منزّه است کسی که این را مسخّرِ ما ساخت»، وقتی به‌کاروان رسیدیم، گفتم: آیا تو در این قافله کسی را داری؟ گفت: «ای داود، ما تو را خلیفه (و نمایندة خود) در زمین قرار دادیم»، «و محمّد صلّی اللّه علیه و آله فقط فرستادة خدا بود»، «ای یحیی! کتاب (خدا) را بگیر»، «ای موسی! من الله هستم»، پس این چهار اسم را صدا زدم، ناگهان چهار مردِ جوان، را دیدم که داشتند به‌طرفِ او می‌آمدند، پرسیدم: این‌ها چه نسبتی با تو دارند؟ گفت: «مال و فرزندان، زینتِ زندگیِ دنیا هستند»، وقتی آن چهار جوان نزدِ مادرشان آمدند، گفت: «پدرم! او را استخدام کن، چرا که بهترین کسی را که استخدام می‏توانی کنی، آن کسی است که قوی و امین باشد»، پس چیزهایی را به‌من پاداش دادند، پس گفت: «و خداوند آن را برای هرکس که بخواهد (و شایستگی داشته باشد)، دو یا چند برابر می‏کند»، پس چیزهای دیگری به‌من دادند، از آنان پرسیدم: این خانم کیست؟ گفتند: مادرمان، فضّه، خدمت‌کارِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها است، بیست‌سال است که مقصودِ خود را تنها با قرآن بیان می‌کند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آیت‌الله سیّد موسی شبیری زنجانی: از آقای حاج آقا رضا صدر شنیدم که عمویش مرحوم آسیّد محمّد مهدی، بزرگ‌ترین پسر آسیّد اسماعیل صدر، که به‌مرجعیّت هم رسید، با عدّّه‌ای نزدِ آخوند ملافتحعلی سلطان‌آبادی تفسیر می‌خواند. در آن زمان، آخوند ملافتحعلی نابینا بود و با اینکه نمی‌دید، با روی باز و بشاشت از آن‌ها استقبال می‌کرد. روزی آسیّد محمّد مهدی، جنب می‌شود و، چون وقتِ درسِ استاد رسیده بود، غسل نکرده به‌منزلِ آخوند ملافتحعلی می‌رود. برخلاف همیشه هنگامِ ورودِ آقای صدر، قیافة آخوند عبوس بود و مثل روز‌های پیش تعارف نکرد و از او نخواست که قرآن بیاورد. آسیّد محمّد مهدی حس می‌کند، برخوردِ آخوند به‌دلیلِ جنابتِ او است؛ لذا فوراً به‌منزل برمی‌گردد و غسل می‌کند و به‌محضر استاد برمی‌گردد. تا نشست، استاد با روی باز از وی استقبال کرد و گفت: کور باد چشمی که نبیند! جام جم آنلاین، به‌نقل از جرعه‌ای از دریا؛ آیت‌الله سیّد موسی شبیری زنجانی، ج۴، ص۴۴۹. ر.ک: هزار و یک حکایت اخلاقی، محمّدحسین محمّدی، ج1، ص41، حکایت18.

  • مرتضی آزاد