رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

عن عبدِ العظیم بن عبد الله الحسنی، عن محمد بن على الرضا، عن أبیه الرضا، عن أبیه موسى بن جعفر، عن أبیه جعفر بن محمد، عن أبیه محمد بن على، عن أبیه على بن الحسین، عن أبیه الحسین بن على، عن أبیه أمیر المؤمنین على بن أبی طالب علیه‌السلام، قال: دخلتُ أنا وفاطمة على رسولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، فوجدته یبکى بکاءاً شدیداً، فقلتُ: فداک أبی وأمى یا رسولَ الله، ما الّذی أبکاک؟ فقال: یا علی، لیلة اُسریَ بی إلى السماء رأیتُ نساءً من اُمّتى فی عذابٍ شدیدٍ، فأنکرتُ شأنَهُنَّ، فبکیتُ لما رأیتُ مِن شدَّةِ عذابِهِنَّ؛ ورأیتُ امرأةً معلقةً بشعرها یغلى دماغُ رأسِها، ورأیتُ امرأةً معلقةً بلسانها والحمیمُ یُصَبَّ فی حلقِها، ورأیتُ امرأةً معلقة بثدییها، ورأیتُ امرأة تأکل لحمَ جسدِها والنارُ توقد من تحتها، ورأیتُ امرأة قَد شُدَّ رجلاها إلى یدیها وقد سُلِّطَ علیها الحَیّاتُ والعَقاربُ،  ورأیتُ امرأة صماءَ عمیاءَ خرساءَ فی تابوتٍ من نار یخرج دماغ رأسها من منخرها وبدنها متقطع من الجذام والبرص، ورأیتُ امرأة معلقةً برجلیها فی تنورٍ من نارٍ، ورأیتُ امرأةً تَقطَعُ لحمَ جسدِها مِن مُقَدَّمِهَا وَمُؤَخَّرِهَا بِمَقاریضَ من نَارٍ، ورأیتُ امرأةً تُحرَقُ وجهُها ویداها وهی تأکُل أمعائَها، ورأیتُ امرأة رأسُها رأسُ الخنزیر وبدنُها بدنُ الحمارِ وعلیها ألفُ ألفِ لونٍ من العذابِ، ورأیتُ امرأةً على صورةِ الکلبِ والنارُ تَدخُلُ فی دُبُرِها وتَخرُجُ مِن فیها والملائکةُ یَضربون رأسَها وبدنَها بمقامعَ مِن نارٍ. فقالت فاطمةُ علیهاالسلام: حبیبی وقرةَ عینى، أخبرنی ما کان عملُهن وسیرتُهن حتى وضعَ اللّهُ علیهنَّ هَذَا العَذَابَ؟ فقال: یا بنیتی، أمّا المعلقةُ بشعرِها فإنَّها کانت لا تُغَطّی شعرَها مِنَ الرِّجالُ، وأمّا المعلَّقة بلسانها فإنها کانت تؤذی زوجها، وأمّا المعلقة بثدییها فإنَّها تَمتَنِعُ مِن فراشِ زوجِها، وأمّا المعلقةُ برجلیها فإنها کانت تَخرج من بیتها بغیر إذنِ زوجها، وأمّا الَّتی تأکُلُ لحمَ جسدها فإنَّها کانت تُزَیِّنُ بدنهَا للنّاسِ، والَّتی شُدَّ یداها إلى رجلیها وسُلِّطَ علیها الحیاتُ والعقاربُ فإنَّها کانت قذرةَ الوُضوءِ قذرةَ الثیابِ وکانت لا تغتسل من الجنابةِ والحیضِ ولا تنتظفُ وکانت تستهینُ بالصلاةِ، وأمّا الصّمّاءُ العمیاءُ الخرساءُ فإنها کانت تَلِدُ مِنَ الزِّنا فَتُعَلِّقُهُ فی عُنُقِ زوجِها، وأمّا الَّتی تُقرِضُ لحمَها بالمقاریضِ فإنَّها کانت تَعرِضُ نفسَها على الرِّجالِ، وأمّا الَّتی کانت تُحرَقُ وجهُها وبدنها وتأکل أمعائَها فإنها کانت قوادةً، وأمّا الَّتی کان رأسُها رأسَ الخنزیر وبدنُها بدنَ الحمارِ فإنَّها کانت نمّامةً کذّابةً، وأمّا الَّتی کانت على صورة الکلب والنارُ تدخلُ فی دبرها وتخرج من فیها فإنها کانت قیّنةً نوّاحةً حاسدةً. ثُمَّ قال علیه‌السلام: ویلٌ لامرأة أغضبت زوجَها وطوبى لامرأةٍ رضى عنها زوجُها. عیون أخبار الرِّضا علیه‌السلام، الشیخ الصدوق، مترجم: علی اکبر غفاری و حمیدرضا مستفید، ج1، ص662، ح24.

از عبدالعظیم بن عبدالله حسنی، از امام جواد علیه‌السلام، از پدرش، امام رضا علیه‌السلام، از پدرش، امام کاظم علیه‌السلام، از پدرش، امام صادق علیه‌السلام، از پدرش، امام باقر علیه‌السلام، از پدرش، امام سجّاد علیه‌السلام، از پدرش، امام حسین علیه‌السلام، از پدرش، امیرالمؤمنین علیه‌السلام، نقل کرده است که آن حضرت فرمود: من و فاطمه بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله وارد شدیم، پس ایشان را در حال گریة شدید دیدم، عرض کردم: ای رسول خدا، پدر و مادرم فدایت، چه چیزی شما را به‌گریه انداخته است؟ فرمود: علی جان، شبی که به‌معراج برده شدم، زنانی از امّتم را در عذابی سخت دیدم، آن وضع برایم گران آمد، پس به‌خاطر مشاهدة عذاب سختشان گریستم. زنی را دیدم که به‌موهایش آویزان است و مغزِ سرش می‌جوشد، و زنی را دیدم که به‌زبانش آویزان است و آبِ داغ، در حلقومش ریخته می‌شود، و زنی را دیدم که به‌پستان‌هایش آویزان است، و زنی را دیدم که گوشتِ بدنِ خود را می‌خورَد و آتش در زیرِ او شعله‌ور است، و زنی را دیدم که پاهایش به‌دستانش محکم بسته شده بود و مارها و عقرب‌ها بر او مسلّط بودند، و زنی را دیدم کر، کور و گُنگ که در تابوتی از آتش قرار گرفته و مغزِ سرش از بینی او خارج می‌شود، و همة بدنش، بر اثر خوره و پیسی، فطعه قطعه شده است، و زنی را دیدم که در تنوری از آتش، به‌پاهایش آویزان است، و زنی را دیدم که گوشتِ جلو و عقبِ بدنِ خود را، با قیچی‌هایی از آتش می‌برید، و زنی را دیدم که صورت و دو دستش در آتش می‌سوخت، و خود، روده‌های خود را می‌خورد، و زنی را دیدم که سرش سرِ خوک، و بدنش بدنِ خر بود، و در هزار هزار نوع از عذاب قرار گرفته بود، و زنی را دیدم به‌شکلِ سگ، در حالی که از مقعدش آتش داخل و از دهانش خارج می‌شد، و فرشتگانِ عذاب، سر و بدنِ او را با گرزهای آهنیِ آتشین می‌زدند. فاطمه سلام الله علیها عرض کرد: ای حبیب و نور دیدة من، بفرمایید که اعمال و روش این زنان چه بوده است که خداوند چنین عذابی را بر آن‌ها قرار داده است؟ فرمود: دختر عزیزم، امّا آن زنی که به‌موهایش آویزان بود، عادتش این بود که موی خود را از مردان (نامحرم) نمی‌پوشاند، و امّا زنی که به‌زبانش آویزان بود، عادتش این بود که شوهرش را اذیّت کند، و امّا زنی که به‌پستان‌هایش آویزان بود، او از رفتن بهبسترِ شوهرِ خود، خودداری می‌کرد، و امّا زنی که به‌پاهایش آویزان بود، او بدون رخصت و اعلامِ رضایتِ  شوهرش از خانة خود خارج می‌شد، ، و امّا زنی که گوشتِ بدنِ خود را می‌خورد، او بدن خود را برای مردم زینت می‌کرد، و امّا زنی که پاهایش به‌دستانش محکم بسته شده بود و مارها و عقرب‌ها بر او مسلَّط بودند، او زنی است که درست وضو نمی‌گرفت، و لباسش را از آلودگی به‌نجاست، پاک، و از جنابت و حیض غسل نمی‌کرد، و خود را پاکیزه نمی‌ساخت، و نماز را سبک می‌شمرد، و امّا زنی که کر، کور و گُنگ بود، او از زنا بچّه می‌زایید و آن را به‌شوهرش نسبت می‌داد، و امّا زنی که گوشتِ بدنِ خود را، با قیچی‌هایی از آتش می‌برید، او کسی بود که خود را بر مردان عرضه می‌کرد، و امّا زنی که صورت و بدنش در آتش می‌سوخت، و خود، روده‌های خود را می‌خورد، او زنی بود که واسطة عمل نامشروع بین مردی و زنی می‌گردید، و امّا زنی که سرش سرِ خوک، و بدنش بدنِ خر بود، او، زنِ سخن‌چین و دروغ‌گو بود، و امّا زنی که به‌شکلِ سگ بود، و از مقعدش آتش داخل و از دهانش خارج می‌شد، آن زن آوازه‌خوانی بود که در مجالسِ آوازه‌خوانی و ماتَم‌خوانی آواز می‌خواند، و نیز حسادت می‌ورزید. سپس رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: وای بر زنی که شوهرش را عصبانی کند و خوشا به‌حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد.  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی بَصِیرٍ، قَالَ:‌ حَجَجْتُ مَعَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام، فَلَمَّا کُنَّا فِی الطَّوَافِ، قُلْتُ لَهُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ، یَغْفِرُ اللَّهُ لِهَذَا الْخَلْقِ؟ فَقَالَ: یَا أَبَا بَصِیرٍ، إِنَّ أَکْثَرَ مَنْ تَرَى قِرَدَةٌ وَ خَنَازِیرُ، قَالَ: قُلْتُ لَهُ: أَرِنِیهِمْ، قَالَ: فَتَکَلَّمَ بِکَلِمَاتٍ، ثُمَّ أَمَرَّ یَدَهُ عَلَى بَصَرِی، فَرَأَیْتُهُمْ قِرَدَةً وَ خَنَازِیرَ، فَهَالَنِی ذَلِکَ، ثُمَّ أَمَرَّ یَدَهُ عَلَى بَصَرِی، فَرَأَیْتُهُمْ کَمَا کَانُوا فِی الْمَرَّةِ الْأُولَى، ثُمَّ قَالَ: یَا أَبَا مُحَمَّدٍ، أَنْتُمْ فِی الْجَنَّةِ تُحْبَرُونَ وَ بَیْنَ أَطْبَاقِ النَّارِ تُطْلَبُونَ فَلَا تُوجَدُونَ، وَ اللَّهِ لَا یَجْتَمِعُ فِی النَّارِ مِنْکُمْ ثَلَاثَةٌ، لَا وَ اللَّهِ وَ لَا اثْنَانِ، لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِدٌ. بصائرالدّرجات، محمد بن الحسن الصفار، باب فی الأئمّة علیهم‌السلام أنّهم یُحیُون المَوتی و یُبرؤون الأکمهَ و الأبرصَ بإذنِ اللّه، ص354، ح4. 

از ابوبصیر نقل شده است که گفت: در خدمت حضرت امام صادق علیه‌السّلام به‌حج مشرّف شدیم، و هنگامی که در حال طواف بودیم، عرض کردم: فدایت شوم ای فرزند رسول خدا! آیا خداوند تمامِ این مردم را می‌آمرزد؟ حضرت فرمود: ای أبوبصیر، اکثر افرادی را که می‌بینی، بوزینه‌ها و خوک‌ها هستند! ابوبصیر می‌گوید: به‌محضرش عرض کردم: آن‌ها را (با همان شکلی که هستند) به‌من نشان بده. ابوبصیر می‌گوید: حضرت کلماتی را بر زبان جاری کرد، و پس از آن، دستِ خود را بر روی چشمانِ من کشید، من دیدم آن‌ها را که به‌صورت خوک و میمون بودند، و این امر موجب دهشت و ترس من شد، و لذا آن حضرت دوباره دست بر چشمِ من کشید، و من آن‌ها را به‌همان صورت‌های اوّلیه مشاهده کردم، و سپس فرمود: ای أبا محمد! شما در میان بهشت خوشحال و مسرور خواهید بود، و در بین طبقه‌های آتش شما را می‌جویند و یافت نخواهید شد؛ سوگند به‌خدا که سه نفر از شما در آتش با هم نخواهید بود، و سوگند به‌خدا دو نفر از شما هم نخواهید بود، و سوگند به‌خدا یک نفر هم نخواهد بود.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن البراءِ بن عازب، قال: کان معاذُ بنُ جبلٍ جالساً قریباً مِن رسولِ الله صلّی الله علیه و آله فی منزل أبی أیوب الأنصاری، فقال معاذ: یا رسولَ الله! أرأیتَ قولَ اللهِ تعالى: «یوم یُنفخ فی الصُور فتأتونَ أفواجاً» سورة نبأ (78) آیة 18. الآیات. فقال: یا معاذ! سألتَ عن عظیمٍ مِنَ الأمرِ، ثم أرسل عینیه، ثم قال: یُحشر عشرةُ أصنافٍ مِن أمّتی أشتاتاً، قد میّزهمُ اللهُ مِنَ المُسلِمِینَ، وبدَّلَ صُوَرَهُم بعضهُم على صورةِ القردةِ، وبعضهم على صورة الخنازیر، وبعضهم منکسون أرجلهم من فوق، ووجوههم من تحت، ثم یسحبون علیها، وبعضهم عمیً یترددون، وبعضهم صمٌّ بکمٌ لا یعقلون، وبعضهم یمضغون ألسنتَهم، فیسیل القیحُ من أفواههم لعاباً یتقذرهم أهلُ الجمع، وبعضهم مقطعة أیدیهم وأرجلهم، وبعضهم مصلبون على جذوع من نار، وبعضهم أشد نتناً من الجیف، وبعضهم یلبسون جباباً سابغةً من قطران، لازقةً بجلودهم؛ فأمّا الَّذین على صورةِ القردةِ فالقتّات مِنَ النَّاسِ، وأمّا الَّذین على صورة الخنازیر فأهلُ السُّحتِ، وأما المنکسون على رؤوسهم فأکلة الرِّبا، والعمی الجائرون فی الحکم، والصم والبکم المُعجِبون بأعمالهم، والَّذین یمضغون بألسنتهم فالعلماءُ والقضاةُ الَّذین خالفَ أعمالُهم أقوالَهم، والمقطعة أیدیهم وأرجلهم الَّذین یؤذونَ الجیران، والمصلّبون على جذوعٍ مِن نارٍ فالسعاةُ بالنّاسِ إلى السُّلطانِ، والَّذین هم أشدُّ نَتناً من الجیف فالَّذین یتمتَّعون بالشهواتِ واللَّذّات، ویمنعونَ حقَّ اللهِ فی أموالِهم، والَّذین یلبسون الجبابَ فأهلُ الفخر والخیلاء. مجمع‌البیان فی تفسیرالقرآن، ج5، ص423.

از بَراءِ بن‌ عازب‌ روایتی‌ است‌ که‌ می‌گوید: مُعاذ بن‌ جبل‌ در خانة‌ ابوایّوبِ‌ انصاری،‌ نزدیک‌ پیامبر اکرم صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ نشسته‌ بود. معاذ از رسول‌ خدا دربارة آیة‌: روزی که در «صور» دمیده می‏شود، و شما گروه گروه وارد محشر می‏شوید، و آیات‌ بعد از آن‌ سؤال‌ کرد و نظر حضرت را جویا شد. حضرت‌ در پاسخ‌ فرمود: ای‌ معاذ، از موضوعِ بزرگی‌ سؤال‌ کردی‌! آن‌گاه‌ رسول‌ خدا گریست‌ و فرمود: ده‌ صنف‌ از امّتِ‌ من،‌ متفرّق‌ محشور می‌شوند، به‌طوری که‌ خداوند آن‌ها را از مسلمانان‌ جدا، و صورت‌های‌ آن‌ها را تغییر می‌دهد: گروهی‌ از آنان‌ به‌‌شکلِ‌ بوزینه‌ و گروهی‌ به‌‌شکلِ‌ خوک‌ها‌ محشور می‌شوند، و بعضی‌ وارونه هستند؛ پاهایشان‌ به‌‌طرف‌ بالا و صورت‌هایشان‌ به‌طرف‌ پایین‌، و بدین‌ کیفیّت‌ بر روی صورت‌هایشان کشیده‌ می‌شوند، و بعضی‌از آنان، نابینایان هستند و در حال‌ کوری‌ به‌این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ متحیّرانه‌ در آمد و شد هستند، و بعضی‌ کران و لالانند و ابداً تعقّل‌ و ادراک‌ نمی‌کنند، و برخی‌ زبان‌های‌ خود را می‌جوند، پس چرک از دهانشان سرازیر می‌شود که اهل محشر از آنان متنفّرند، و بعضى دست و پایشان بریده شده است، و بعضى از ایشان، بر شاخه‌هایى از آتش آویزانند، و بعضى از آن‌ها بوی گندشان از مردار بدتر است، و بعضى از ایشان ‌لباس‌هایى از مس مذاب شده در آتش که چسبیده به‌بدنشان است، در تن دارند؛ و امّا آنان که‌ به‌‌شکلِ‌ بوزینه‌ هستند، آن‌ها اشخاصِ سخن‌چین هستند، و امّا آن‌هایى که به‌شکل خوکانند، پس آن‌ها حرام خورهایی هستند که از راه حرام کسب می‌کنند، و امّا آن‌هایی که به‌صورت‌هایشان وارونه‌اند، آن‌ها ربا خورانند، و نابینایان کسانی هستند که در حکمشان ستم می‌کنند، و کرها و لال‌ها، افرادى هستند که به‌اعمال خود مغرورند، و کسانی که زبان‌های خود را می‌جَوَند، دانشمندان و قاضیانی هستند که اعمالشان بر خلاف گفتارشان است، و اشخاصی که دست‌ها و پاهایشان بریده شده است، کسانی هستند که همسایگان را اذیّت می‌کنند، و به‌دار آویختگان بر شاخه‌هاى آتش، افرادی هستند که در میان مردم خبرچینی می‌کنند و اخبار مردم بیگناه را به‌پادشاه ظالم می‌رسانند، و آن‌هایى که بوی گندشان از مردار بدتر است، اشخاصی هستند که در شهوت‌ها و لذّت‌هاى حرام غوطه‌ورند، و حقوق مالى خدا را نمى‌پردازند، و آن‌هایى که لباسشان از مسِ ذو ب شده در آتش است، اهل فخرفروشی و خودپسندی هستند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ قَالَ: قَالَ: أَبُو الْوَرْدِ وَ أَنَا حَاضِرٌ لِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ علیهماالسلام: رحمک الله، أَخْبِرْنِی عَنْ أَفْضَلِ مَا عُبِدَ اللَّهُ بِهِ. فَقَالَ: شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً صلّی الله علیه و آله و سلّم رَسُولُ اللَّهِ وَ الْمُحَافَظَةُ عَلَی الصَّلَوَاتِ الْخَمْسِ مَجْمُوعَةً وَ الدُّعَاءُ وَ التَّضَرُّعُ إِلَی اللَّهِ تعالی وَ صِیَامُ شَهْرِ رَمَضَانَ [و أداءالزکاة] وَ حِجُّ الْبَیْتِ وَ بِرُّ الْوَالِدَیْنِ وَ صِلَةُ الرَّحِمِ وَ کَثْرَةُ ذِکْرِ اللَّهِ وَ الْکَفُّ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ تعالی وَ الصَّبْرُ عَلَی [البلاء و] تِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَ الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیُ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ کَفُّ اللِّسَانِ إِلَّا أَنْ یَقُولَ خَیْراً وَ غَضُّ الْبَصَرِ وَ اعْلَمْ یَا أَبَا الْوَرْدِ، أَنَّ الِاجْتِهَادَ فِی دِینِ اللَّهِ الْمُحَافَظَةُ عَلَی الصَّلَوَاتِ الْمَجْمُوعَةِ وَ الصَّبْرُ عَلَی تَرْکِ الْمَعَاصِی وَ اعْلَمْ یَا أَبَا الْوَرْدِ وَ یَا جَابِرُ، أَنَّکُمَا لَم تُفَتِّشَا مُؤْمِناً إِلَی أَنْ تَقُومَ السَّاعَةُ عَنْ ذَاتِ نَفْسِهِ إِلَّا عَنْ حُبِّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه‌السلام وَ أَنَّکُمَا لَم تُفَتِّشَا کَافِراً إِلَی أَنْ تَقُومَ السَّاعَةُ عَنْ ذَاتِ نَفْسِهِ إِلَّا وَجَدْتُمَاهُ یُبْغِضُ أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ ذَلِکَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَی قَضَی عَلَی لِسَانِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وسلم لِعَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَنَّهُ لَا یُبْغِضُکَ مُؤْمِنٌ وَ لَا یُحِبُّکَ کَافِرٌ أَوْ مُنَافِقٌ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً» سوره طه (20)آیه 111. وَ لَکِنْ أَحِبُّونَا حُبَّ قَصْدٍ تَرْشُدُوا وَ تُفْلِحُوا أَحِبُّونَا مَحَبَّةَ الْإِسْلَامِ. تفسیر فرات کوفی، ابی القاسم فرات بن إبراهیم بن فرات کوفی، ترجمة معصومة آعبدالله، حکیمة حاجی علی اکبر، ص280، ح233. ر.ک: بحارالأنوار، ج40، ص61، ح95.

جابر بن یزید جعفی گفت: من در مجلس بودم که ابوالورد به‌امام باقر علیه‌السلام عرض کرد: خدا شما را بیامرزد، مرا از بهترین چیزی که خدا به‌آن چیز عبادت ‌شده خبر دهید. حضرت فرمود: آن‌ها عبارتند از: شهادت به‌این‌که خدایی جز الله نیست و محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم رسول خدا است و مواظبت و مراقبت بر تمامی نمازهای پنج‌گانه و توجّهِ شدید به‌آنها و ضایع نکردن آن‌ها در اوقاتشان و دعا و زاری کردن به‌سوی خدای متعال و روزة ماه رمضان و پرداخت زکات و حجِّ خانة خدا و نیکی کردن به‌پدر و مادر و صلة رحم و زیاد به‌یاد خدا بودن و اجتناب از محرّمات و بردباری در برابر بلاها، و تلاوتِ قرآن و امر به‌معروف و نهی از منکر و خودداری زبان مگر از سخن خوب، و روی هم نهادن چشم، و بدان ای ابوالورد، تلاش در دین خدا مراقبت از تمام نمازها و بردباری نسبت به‌ترک گناهان است. بدانید ای ابووَرد و ای جابر، که اگر تا قیام قیامت، دل هر مؤمنی را بشکافید، در آن، جز محبّتِ امیرمؤمنان علی بن ابی طالب علیه‌السلام را نخواهید یافت، و اگر تا قیام قیامت، دل هر کافری را بشکافید، در آن، جز این نخواهید یافت که امیرمؤمنان علی را دشمن می‌دارد؛ چرا که خدای متعال، از زبان محمّد صلّی الله علیه و آله به‌علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام فرمود: «هیچ مؤمنی تو را دشمن نمی‌دارد و هیچ کافر یا منافقی دوستدار تو نمی‌شود» «و آن کس که ظلمی بر دوش دارد، نومید می‌ماند». امّا ما را به‌اعتدال دوست بدارید تا هدایت و رستگار شوید. ما را دوست بدارید به‌میزان دوست داشتن اسلام.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مردی، خدمتِ شیخ جعفرِ کاشف‌الغطاء رسید تا مسأله‌ای را که بدان نیاز داشت، بپرسد. ناگهان غذای شیخ را آوردند. دید غذای زیادی است و در آن‌جا شخصِ دیگری جز شیخ نیست. با خود خیال کرد که این‌جا هم، طبقِ مجلس بزرگان و اشراف است که غذا بسیار می‌آورند، ولی همة آن را نمی‌خورند، بلکه هرچه را دوست داشته باشند، می‌خورند، و بقیه را همراهان صرف می‌کنند. شیخ، شروع به‌خوردن کرد و همة آن غذا را میل کرد. آن مرد تعجّب کرد و با خود فکر کرد با این غذایی که این مرد خورده، اکنون بخارهایش به‌دماغش می‌رسد و دانسته و نداسته‌اش یکی می‌شود، و در چنین زمانی، سؤال کردن بی‌جا و بی‌فایده است. آن مرد برخاست که برود، شیخ فرمود: بنشین و بگو برای چه کاری آمده‌ای؟ گفت: کاری نداشتم. پس از اصرارِ بسیار (توسّطِ شیخ)، آن مرد، حاجتِ خویش را ابراز و اظهار کرد و گفت: چون شما زیاد میل فرمودید، از فکرِ سؤال، صرف‌ِنظر کردم. شیخ فرمود: سؤالت را بگو. آن مرد مطرح کرد. شیخ، جواب آن مسئله‌ها را به‌طورِ کامل با فروع، بیان، و سپس فرمود: حضرتِ خلاقِ عالَم، در علم مرا یگانة روزگار ساخته، و همیشه به‌لذائذ روحانیّه، بهره‌مند می‌باشم، و در خوردن نیز اشتهای فراوان به‌من بخشید، لذا دائماً به‌لذّتِ نعمت‌های او متنعّم هستم، و چنان شهوتی به‌من مرحمت فرموده که هر شب باید مجامعت کنم، و چنان قوة بندگی و اطاعتی به‌من لطف فرموده که همیشه از نصفِ شب تا صبح، به‌راز و نیازِ حضرت بی‌نیاز مشغول هستم، و تو را نه آن فهم و ادراک است، که غذای روحانی است، و نه آن اشتها به‌خوردنی‌ها که غذای جسمانی است، و نه آن قوة شهویه که از مباشرت لذّت بری، و نه آن نیروی شب‌خیزی که به‌عبادت برخیزی،؛ پس نه لذّتِ دنیا برده‌ای و نه لذّتِ آخرت، و از هر دو بی‌بهره‌ای. قصص‌العلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص241.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

گویند در زمانی شیخ جعفرِ کاشف‌الغطاء وارد اصفهان شد. یکی از شاگردانِ فاضلِ آخوند، ملا علی نوری، مسأله‌ای مشکل و دشوار، در فنِّ حکمت و فلسفه را که قبلاً از آخوند استفاده کرده بود، از شیخ پرسید. شیخ فرمود: فردا، جوابش را خواهم گفت. آخوند ملا علی که از ماجرا اطلاع پیدا کرد، خشمگین و برافروخته شد و به‌شاگردِ فاضل خود، گفت: شیخ، فقیه است؛ شما چرا او را اذیّت می‌کنید؟ اصلاً دنبالِ جواب نباشید. فردای آن روز، شیخ، بین الصلاتین صدا زد: شخصی که فلان سؤال را مطرح کرده بود، بیاید تا جوابش را بگیرد. سؤال‌کننده آمد و جواب را گرفت و آن را به نظرِ آخوند ملاعلی رساند. آخوند، تعجّب کرد؛ زیرا شیخ، جوابِ سؤال را کاملاً درست و موشکافانه نوشته بود. آخوند، بعد از این‌‎که شیخ را ملاقات کرد، از او پرسید: شما در علومِ عقلی، کاری نکرده‌اید، مع ذلک چگونه به‌این سؤال سخت پاسخ دادید؟ شیخ فرمود: این‌ها از اخبارِ واضحِ ائمة اطهار است. قصص‌العلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص241.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

زمانی، شیخ جعفرِ کاشف‌الغطاء، واردِ قزوین شد و به‌منزلِ حاج ملاعبدالوهّاب رفت. کسبة کاروان‌سرای شاه، درخواست کردند که جنابِ شیخ، به‌دیدنِ تُجّار برود. حاج ملاعبدالوهّاب، شیخ را برد تا به‌دیدنِ آنان برود. شیخ، با یاران و علمای محترم و متدیّن، حرکت کردند. چون به‌بازار رسیدند، تجّارِ کاروان‌سرای شاه، به‌استقبال شیخ شتافتند. چون شیخ به‌درِ کاروان‌سرا رسید، میانِ تُجّار، در سبقتِ شیخ به‌حجره‌های تُجّار، نزاع شد، و هرکدام می‌خواست شیخ اوّل به‌منزلِ او برود. حاج ملا عبدالوهّاب، درگیری تُجّار را به‌عرض شیخ رسانید. شیخ، در همان‌جا نشست و گفت: هرکه بیشتر پولِ نقد بدهد، شیخ، ابتدا به‌منزل او می‌رود. بعضی از تُجّار، ظرفی پر از درهم و دینار کرده و به‌خدمت آن بزرگوار آوردند. شیخ، اوّل فقرا را خواست و آن وجه را میان آنان تقسیم کرد، وسپس به‌منزل ایشان رفت و آنان را دیدار نمود. قصص‌العلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص241.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

از برخی از بزرگانِ افاضل شنیده شد که مرحوم شهید ثالث؛ ملامحمّدتقی بن محمّد برغانی قزوینی، می‌فرمود: مرحومِ شیخ جعفرِ کاشف‌الغطاء، واردِ قزوین شد، و در منزلِ برادرم (برادرِ شهید ثالث)؛ حاج ملا محمّدصالحِ برغانیِ قزوینی، منزل کرد. آن مکان، مشتمل بود بر بوستان. هرکدام در جایی خوابیدند و من هم در گوشة آن باغ خوابیدم. چون قدری از شب گذشت، دیدم که شیخ جعفر، مرا صدا می‌زند که برخیز و نمازِ شب بخوان. عرض کردم: باشد، برمی‌خیزم. شیخ از کنار من گذشت و من بار دیگر خوابیدم. ناگهان دیدم که حالم عوض شد و چیزی چون دل درد، بر من عارض شد. از شدّتِ درد، بیدار شدم. فهمیدم که دگرگونی حالم، به‌خاطر صدایی بود که به‌گوشم رسید و از شنیدن آن صدا بسیار اندوهگین شدم. دنبال آن صدا رفتم. وقتی به‌نزدیک آن صدا رسیدم، دیدم که جنابِ شیخ، با نهایتِ تضرّع، زاری، گریه و بی‌قراری، مشغولِ ‌مناجات و گریه است. صدای ایشان، چنان تأثیری در من کرد که از آن شب تا به‌حال، که بیست و پنج سال است، از آن وضع، هرشب برمی‌خیزم و به‌مناجات قاضی‌الحاجات اشتغال دارم. قصص‌العلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص240.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

زمانی، شیخ جعفرِ کاشف‌الغطاء وارد اصفهان شد و مدّتی در آن‌جا اقامت کرد. هنگامی که می‌خواست از آن‌جا برود، از منزل بیرون آمد و سوار بر مرکب شد. در این وقت، سیّدی آمد و از شیخ چنین سؤال کرد: فقیرم و مبلغ یک‌صد تومان، مخارجِ ضروری دارم و از شما آن را می‌خواهم. شیخ فرمود: دیر آمدی، در حالِ حاضر، دارم می‌روم. سیّد، بیش از حدّ اصرار کرد. حاکمِ اصفهان در آن زمان، امین الدّوله، بود. شیخ به‌آن سیّد گفت: برو به‌امین‌الدّوله بگو: شیخ گفته صدتومان به‌من بدهید. سیّد گفت: شاید ندهد، و تو هم که می‌روی! شیخ گفت: من سوارِ بر مرکب، در همین‌جا هستم تا تو برگردی. شیخ، سواره ایستاد. سیّد نزد امین‌الدّوله رفت و پیغامِ شیخ را رسانید. امین‌الدّوله گفت: شیخ کجا است؟ گفت: سواره ایستاده تا من برگردم. امین‌الدّوله به‌همراهانش گفت: سریعاً صدتومان پولِ نقد بیاورید. همراهان، یک کیسه پولِ نقد آوردند. خواستند آن را بشمارند؛ زیرا وجه زیادتر از صدتومان بود. امین‌الدّوله گفت: نشمارید؛ زیرا می‌ترسم طول بکشد و شیخ شخصاً به‌این‌جا بیاید و ضرر زیادی به‌ما بزند! آن کیسه را به‌سیّد دادند. سیّد آن را نزد شیخ آورد. شیخ، هنوز ایستاده بود. دستور داد پول‌های کیسه را بشمرند. پول‌های داخلِ کیسه، دویست‌تومان بود. صد‌تومان به‌سیّد داد. سیّد درخواستِ صدتومانِ دیگر کرد. شیخ فرمود: تو صدتومان بیشتر از ما نخواستی، بیشتر از آن به‌تو نمی‌دهم! آن‌گاه فرمود: فقرای شهر را باخبر کنید. شیخ همان‌جا آن قدر ایستاد تا فقرا را باخبر کردند و آنان گِرد آمدند و آن صدتومانِ دیگر را میان آنان تقسیم کردند. سپس، مرکب را به‌حرکت درآورده و به‌راه افتادند. قصص‌العلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص239.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

زمانی، فتح‌علی شاه به‌جهت امری، از جناب شیخ جعفر کاشف‌الغطاء دل‌گیر و عصبانی شد. تا زمانی که شیخ، وارد تهران شد. پادشاه به‌امین‌الدوله گفت: من به‌دیدنِ شیخ نمی‌روم، و دستور داد که او را به‌خانة پادشاهی راه ندهند. روزی شیخ، برای دیدن پادشاه وارد دارالإماره شد. غلامان، دربانان، محافظین و نگهبانان، به‌استقبال شیخ رفتند و دستِ مبارکش را بوسیدند. پادشاه دید که شیخ وارد سرای سلطانی شد، تعجّب کرد که چگونه دربانان او را راه دادند؟! فوراً به‌امین الدوله گفت: هنگامی که وارد مجلس شد، او را احترام نمی‌کنیم و تحویلش نمی‌گیریم. زمانی که شیخ داشت از پلّه‌های قصر، بالا می‌آمد، با صدای بلند «یا الله» گفت. سلطان، بی‌اختیار از جای برخاست و با عجله به‌استقبالِ شیخ رفت و دست او را گرفت و از پلّه بالا آورد، و نشستند. بعد از اتمامِ جلسه، امین‌الدّوله به‌سلطان گفت: شما فرمودید که برای شیخ، تواضع نکنید، چگونه قضیّه به‌عکس نتیجه داد؟ سلطان گفت: چون صدای «یا اللهِ» شیخ بلند شد، دیدم ماری بزرگ، مقابلم قرار دارد و می‌خواهد روی سینه‌ام بپَرَد و اذیّتم کند، لذا بی‌اختیار از جای خود برخاستم و دستِ شیخ را گرفتم. مار بعد از این ناپدید شد. قصص‌العلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص238.

  • مرتضی آزاد